Chapter 2

238 38 10
                                    

جیمین بعد از تحمل سه روز کامل با حس لرز و بی حالی که همیشه قبل از یک مارپیچ احساس میکرد بیدار شد.
دوست داشت که بهشون بگه مارپیچ. این بهتر از قسمت یا دوره یا چیزهایی شبیه این بود.
و همیشه حسی شبیه مارپیچ داشت، گردابی که اون رو به درون خودش میکشید.

بیدار شد و با زحمت راه خودش رو از بین مه باز کرد، به جای رفتن به کلاس رقص به مدت یک ساعت روی زمین دراز کشید ولی حداقل از روی تختش بلند شده بود.
دو قدم دورتر از تخت، روی زمین دراز کشیدن به هرحال جدا شدن از تخت محسوب میشد.
تونست خودش رو به حمام برسونه و همه حرکاتش کند و منفصل بود، ولی خودش رو مجبور کرد تا چندبار بالا و پایین بپره و این به حدی هوشیارش کرد تا لباس بپوشه و سوار قطار بشه.
شیفت امشبش فقط چهار ساعت بود.
و تصمیم گرفت کاری رو انجام بده که همیشه اینطور وقت ها به سراغش میرفت.
تمرکز کردن فوق العاده بالا روی هرکاری که در اون لحظه باید انجام میداد.
راهی برای پیش بردن هر ثانیه، با چنان دقتی که از هرنوع حواس پرتی و فکر کردن بیش از حد و چرخ زدن ذهن جلوگیری میکرد.

فقط تلفن رو کنار گوشت بزار. فقط این کلید رو فشار بده. حالا بعدی، حالا اینتر رو بزن.

_آخر این هفته چیکار میکنی؟
مینا بعد از گذشت یک ساعت از شروع کارش پرسید.
جیمین گفت:"آه ، هنوز مطمئن نیستم."
طوری شانه بالا انداخت، انگار که چندین گزینه پیش رو داره‌.
مینا لبخند زد :" نمیدونم که دوست داشته باشی یا نه، ولی شاید بتونیم برنامه بریزیم با هم بازی کنیم. البته باید از دوست پسرم بپرسم. نه نگفته، پس میتونه راضی بشه‌."

جیمین پلک زد. از این دعوت شوکه شده بود."اوه، باشه خوبه."

_البته اگر برنامه ی دیگه ای نداری!

جیمین سرش رو تکون داد:"احتمالا میتونم بیام، اره."

_پس بهت خبر میدم!

جیمین تلاش کرد تا خیلی در مورد اینکه قراره با انسان های واقعی وقت بگذرونه، فکر نکنه. و کارش رو ادامه داد.
به طور ناگهانی، کمی هوشیار تر و فعال تر از قبل شده بود.
بیشتر کارش رو به پایان رسونده بود که مینا جلوی میزش ایستاد. کیفش روی دوش و کتش در دستش بود.
مینا مثل بیشتر کارکنان اونجا از ساعت نه تا پنج کار میکرد.
همیشه وسط شیفت جیمین به خونه پیش دوست پسرش که دو سال بود با هم بودن، ماکوتو، میرفت.

مینا گفت:"هی، ببخشید مزاحمت میشم."

جیمین چشم از کامپیوترش برداشت و گفت:"مشکلی نیست."

مینا لبخند عذرخواهانه ای زد و جیمین فهمید که موضوع چیه.
"ببخشید، مشخص شد که نمیشه فردا کاری انجام بدیم. ماکوتو میخواد دو نفری بریم بیرون."

جیمین فقط پلک زد و مدت زیادی طول کشید تا جواب بده. از نگاه مینا که از دوستانه به نگران تغییر پیدا کرد فهمید، و با عجله سعی کرد تا جوابی سر هم کنه.

A Referendum on Auto-Vivisection || VMIN || Persian TranslationМесто, где живут истории. Откройте их для себя