Chapter 4

198 41 25
                                    

تهیونگ لبش رو گزید. در حالی که به پسر با هودی طوسی نگاه میکرد و به کرم دور چشم فکر میکرد، معده ش با حس بدی بهم پیچید.

_اممم

تهیونگ وانمود کرد داره بهش فکر میکنه، اگر‌ چه حسش بهش میگفت یه چیزی واقعا اشتباهه.
_نمیدونم داریم یا نه.

پسر سرش رو کج کرد:" تیغ جایگزین ندارید؟ در واقع فقط خود تیغ هم باشه خوبه.من تازه اسباب کشی کردم و از کلید اپارتمانم برای باز کردن چسب کارتون ها استفاده میکردم، میدونی؟
من دسته تیغ X_ACTOرو دارم ولی خود تیغش رو ندارم."
جملاتش با ثباتی عالی و برازنده دریافت اسکار بیان شدند. با نشونه ی کوچکی از شوخ طبعی و کمی خود تخریبی!
رد پایی از لبخند روی صورت خسته ی پسر بود.

شکم تهیونگ منقبض شد.  بعد از چندثانیه پیشنهاد داد:" میتونم کمکت کنم که بگردی."

پیشخوان رو دور زد و مستقیم از قسمتی که تیغ ها رو نگه میداشتند فاصله گرفت.
مطمئن نبود که تیغی تو انبار داشته باشند ولی نمیخواست ریسک کنه.
نمیخواست به این بچه نابود شده تیغ بفروشه و نگاهش کنه که از مغازه خارج میشه و داخل شب قدم برمیداره. همراه با نیرویی که تیغ با خودش به همراه میاره، قدرتی که تهیونگ حتی بعد از گذشت سال ها زیادی باهاش اشناست.

پسر زمزمه کرد:" ممنون."

تهیونگ لبخند زد:" مشکلی نیست! از کجا اومدی؟"

_اوه، آمم، من فقط اپارتمانم رو همین جا تو بوسان عوض کردم. من اممم اهل اینجام."

لهجه ی کمی که تو صداش داشت نشون میداد که حداقل درباره ی اهل بوسان بودن راست میگه. تهیونگ سر تکون داد.
" آه. من اهل دگو ام."

_اوه! کی به اینجا نقل مکان کردی؟

تهیونگ گفت:" وقتی ۱۶ سالم بود."

چشم هاش روی صورت پسر موند. برای یک ثانیه چشم هاشون با هم تلاقی کرد و پسر سرش رو پایین انداخت.
تهیونگ دهانش رو باز کرد، مطمئن نبود قراره سوال های بیشتری بپرسه یا فقط شروع کنه به دلداری ناگهانی دادن،  اما قبل از این که بتونه چیزی بگه پاش به یه جعبه چیپس کره عسلی گیر کرد که احتمالا هوسوک وقتی داشت قفسه ها رو پر میکرد جا گزاشته بود.
تهیونگ تقریبا به خودش گره خورد و فریادی کشید.

_ لعنتی... تو خوبی؟

تهیونگ سرش رو تکون داد و پلک زد. گیج شده بود از اینکه ناگهان به جای اینکه از بالا به پسر نگاه کنه برعکس شده بود، با توجه به چند اینچ تفاوت قدی که داشتند.

"اوه، اره، من کاملا خوبم. خطرات کاره میدونی؟"

پسرک لبش رو گزید و هم زمان احساسات زیادی تو صورتش وجود داشت: شگفت زدگی، حس گناه، بی قرار، ناراحت، خسته، بی تفاوت.

A Referendum on Auto-Vivisection || VMIN || Persian TranslationTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang