•••قلم رو لای دفترم رها کردم و خودم رو به پنجره رسوندم. هوای عصر، گرفته به نظر میومد و ممکن بود هر لحظه جاش رو به بارون بده. چشمام رو بستم و پیشونیم رو به شیشه سرد چسبوندم. بدون اینکه بتونم جلوش رو بگیرم، یه قطره اشک روی گونه ام لغزید.
من لعنتی...چرا تموم نوشته هام رنگ اون رو به خودش گرفتن؟
از کی تا حالا کلماتم طلسم شدن؟ نکنه هویتم رو از دست دادم؟
با صدای زنگ ، دماغم رو بالا کشیدم و سمت در قدم برداشتم. به محض باز شدن در، با یه جفت تیله قهوه ای مواجه شدم که میدرخشیدن. چند ثانیه مکث کردم و بعدش بدون اینکه خودم متوجهش بشم، اسمش از بین لب هام بیرون لغزید.
گفته بودم در مورد اسمش خیلی محتاطم؟ که حس میکنم یه نیروی ماورایی پشت اسمش هست و من حق ندارم هر لحظه به زبون بیارمش؟با دیدن بهت زدگیم لبخند کوچیکی روی لب هاش شکل گرفت.
نه. امکان نداره. غیر ممکنه توی شهر ارواح کسی بتونه انقدر سرشار از زندگی باشه.
بین تموم سیاه سفید زندگی، کسی نباید انقدر رنگارنگ باشه.
"نمیذاری بیام داخل؟" سه کلمه. بعد از مدت ها، سه کلمه ی عادی که باعث شدن قلبم کنترلش رو از دست بده.
"اوه. البته." از جلوی در کنار رفتم. بعد از اینکه وارد خونه شد، در رو بستم و همونجا بهش تکیه دادم.
با نگاهش اطراف خونه رو پایید و بعد از اینکه بارانیِ بلند کرمی اش رو درآورد، به آرومی روی مبل نشست.
"میتونم برش دارم؟" با دیدن دستش روی دفتر چرمی، جیغ خفه ای زدم و سعی کردم مودبانه دفترم رو از زیر دستش بیرون بکشم.با فاصله کنارش نشستم و تلاش کردم قدرت حرف زدن رو پیدا کنم.
"این دفعه... این دفعه میمونی؟" احمق! این چی بود گفتم؟
درخشش تیله هاش از بین رفت. ارتباط چشمیمون رو قطع کرد و سرش رو پایین انداخت.
ضربان قلبم به حالت عادی برگشت و بغض به گلوم چنگ زد.رد نگاهش رو گرفتم و به یه حلقه دور انگشتش رسیدم. قبل از اینکه متوجه بشه، چشمهام رو از دستش دزدیم. چیزی درونم فرو ریخت. حس کردم هوایی نیست که وارد ریه هام بکنم.
از گوشه چشمم دیدم چند تا نفس عمیق کشید و سعی کرد یه لبخند کمرنگ بپوشه.
"هی... من هیچی با خودم به این شهر خاک گرفته نیاوردم. واقعا نمیدونم تو چرا موندی؟ اینقدر به شهر تولدمون تعصب داری؟" گفت و به خشکی خندید.
میدونی چرا انسان ها توی همچین موقعیت هایی شوخی میکنن؟ این یه نوع پناهگاهه. یه نوع التماس غیر مستقیم که «لطفا سخت ترش نکن... دارم عذاب میکشم، بهترین تلاشم رو میکنم و از تو هم میخوام ادامه بدی.»
ولی متاسفم عشق. امروز به قدری از تو پرم و خودم رو گم کردم که نقش بازی کردن برام غیر ممکنه.
کاش تنهام بذاری تا توی سکوت خودم بشکنم و به تویی که چند ساله توی ذهنم ساختم پناه ببرم. حداقل اون غیر ممکنه. ولی تو... تو ممکنی بودی که مصرانه خودش رو بین غیر ممکن ها جا داد و رفت.بدون اینکه چیز بیشتری بگم، به اتاقم فرار کردم. قبول دارم کار زشتی بود. شاید بگین مگه آدم کسی که واقعا دوستش داره رو ناراحت میکنه؟ آره. اتفاقا آدم بیشتر از همه اونی رو که دوست داره ناراحت میکنه، میشکنه و از نو میسازه.
همونطور که چشم به سقف، روی سرامیک های سرد دراز کشیده بودم صدای بسته شدن در اصلی رو شنیدم. لبخند زدم. دفترم رو به سینه ام چسبوندم. آدم اونی که دوست داره رو ناراحت میکنه، میشکنه، از نو میسازه و در آخر به آغوش میکشه.
من عاشق اثری بودم که قلمم به الهام از تو روی کاغذ جا گذاشته بود.
تو منبع الهام بودی و من... کسی که اثرش رو بیشتر از منبع الهامش دوست داشت.
YOU ARE READING
از میلیون ها صدای مزاحم
Randomمیدونی چیه؟ همیشه لازم نیست تجربه کنی تا حس کنی. بعضا... بعضا... نمیتونم بگم. *تکههایی از کسانی که نمیشناسیم، البته منظورم تکههایی از داستانشان است*