میلیون‌ها | پنج

61 11 15
                                    

...جمله اول فرآورده ذهن من نیست ولی بقیه‌اش رو خودم نوشتم...

[شب تولد داداشم از لای پاهای مامانم برف بارید. برف قرمز.]

    هوا سرد بود. سرد جهنمی. من حسش نمیکردم ولی میدیدم که مامان چطور اجازه میداد بخاری که از سوپ روی اجاق بلند میشد روی صورتش بشینه و اونو یکم گرم کنه. سکوت کر کننده ای توی ده جریان داشت و هرازگاهی صدای بادی که همراه برف لای شاخه ها میپیچید به این سکوت خدشه مینداخت.

    نزدیکش شدم و شکم برآمده اش رو لمس کردم. طبق معمول بهم توجهی نکرد و نادیده ام گرفت. عادت کرده بودم به این رفتارش که منو نبینه ولی میدونستم که هنوز هم دوستم داره. این از بشقاب دومی که هر وعده روی میز میذاشت ولی توش چیزی نمیریخت، معلوم بود. همینطور مشغول لمس کردن شکم و توی خیالاتم ناز کردن بدن اون کوچولو بودم ک یهو زیر دستم خالی شد و جیغ نازکی به گوشم رسید. مامان بود که با صورتی درهم کشیده توی خودش میپیچید و سعی میکرد به طرف در خونه بره. از آشپزخونه خارج شدم و دنبالش کردم.

   آهسته آهسته در حالی که از درد داشت گریه میکرد راه میرفت ولی فقط نتونست. دلم خواست برم کمکش کنم ولی فقط نتونستم. پشتش رو به دیواری که از رطوبت زرد شده بود و از نور چراغ کم سو زرد تر شده بود، تکیه داد و من اونجا دیدم که از لای پاهای مامان برف بارید. برف قرمز. و اون برف قرمزی که از درون، دامن کرمی اش رو اغشته میکرد قهوه ای بنظر میرسید.

‌‌    دستش رو به زیر شکم دردناکش هدایت کرد و سعی کرد هوارو قورت بده. تند تند نفس میکشید و سعی میکرد کاری بکنه. قلبم از اون حجم دردکشیدنش فشرده میشد ولی نمیتونستم کاری بکنم. انگار، من، تنها تماشاچی این تئاتر تک نفره بودم و محکوم بودم برای همیشه یک تماشاچی بمونم.
  ای کاش میتونستم چشمام رو ببندم.

    تکیه گاهش رو از دیوار گرفت و به سمت میز تلفن متمایل شد. با انگشتای قرمزش چرخان تلفن رو چند بار چرخوند و رها کرد و منتظر موند. منتظر موند. به مدت چند لحظه ای که چند قرن بود براش.
و بعد چند کلمه رد و بدل شد. کلمه های منقطع و لهجه افتضاح فرانسوی.

   بدون اینکه تلفن رو قطع کنه روی زمین افتاد. فروشکست. مثل آخرین قلعه شنی که توی ساحل باهم ساخته بودیم و بابا وقتی حواسش نبود لهش کرده بود و از اون قلعه شنی که با تمام ظرافت ساخته شده بود یه مخروبه با یه رد پای بزرگ باقی مونده بود.
ولی مامان هنوز هم همون ظرافتش رو داشت. خالص و پاک و ظریف.

   هنوز هم داشت برف میبارید. با شدت بیشتر. هنوز هم داشت گریه میکرد. بی صدا تر. و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. یعنی اون هم داشت به قلعه شنی فکر میکرد یا شاید هم به بابا؟
چقدر الان به اون مرد نیاز داریم.

    مامان نفس لرزونی کشید و چشم از اون نقطه نامعلوم که چهره بابا رو روی اون ترسیم کرده بود، گرفت و چشمانش رو بست. گردنش خم تر شد رو کنار شونه اش افتاد.

  تق. تق. تق.

    در چوبی با تقه محکم تری شکست و من دیدم پرستار سفید پوشی با یه مرد مسن وارد شدند. حتی زحمت قایم شدن رو به خودم ندادم چون می دونستم که اونا هرگز قرار نیست من رو ببینن.

   گردن مامانمو گرفت و روی زانوهاش گذاشت. " الن؟ ال؟" مرد مسن جلوی در بود و بیرون رو میپایید. از جعبه کمک های اولیه ای که روی زمین رها کرد بود چند تا پارچه و ابزار برداشت و به سمت زیر شکم مامانم رفت.
میخواستم جیغ بکشم که مادر من ظریفه ؛ قلعه شنیه. ظریف تر از اونی که با اون وسایل برنده بهش نزدیک بشین.

   چند دقیقه بعد از کلنجار، پرستار بالاخره تونست داداشمو بیرون بیاره. همونجا روی زمین رهاش کرد و به سمت آشپزخونه رفت تا دستهای خونیش رو بشوره.
به طرف داداشم رفتم و روش خیمه زدم. چرا گریه نمیکرد؟ به صورتش نگاه کردم. کثیف و خونی بود ولی چه شباهت عجیبی به من و بابا داشت. خواستم ببوسمش ولی فقط نتونستم.

   پرستار کیسه زباله ای که همراه خودش اورده بود رو به مرد سپرد و سرنگ پر از خلاءش رو به رگ مامان تزریق کرد. مات و مبهوت نگاهش میکردم. مرد مسن حال بهتری از من نداشت. رنگش پریده بود و زبونش گره خورده بود.

   کیسه زباله رو از مرد پس گرفت و نوزاد رو درونش انداخت. صدای برخورد استخون ها و پوست نرمش با اون پلاستیک بدترین چیزی بود که توی عمرم شنیده بودم. قسم میخورم.
"چه غلطی میکنی تو؟" برای اولین بار صدای مرد طنین انداز شد. چقدر قوی و باستانی.
"کاری که باید بکنم رو." لهجه غلیظ و محلی شون رو نمیفهمیدم.
"اونا هر دو میتونستن زنده بمونن"
"مهم نیست"
"یعنی چی مهم نیست؟ داری یه قتل انجام میدی.حواست هست؟! نه یه قتل نه. دو قتل"
"حواسم هست. هست آره هست. من فقط توی ذهنم به اون بچه حق انتخاب دادم و حدس بزن چی؟ اون نمی‌خواست بی پدر باشه و کل عمرش مجبور به تحمل یه مادری باشه که دو سال پیش بچه ده سالشو سلاخی کرده بود"

   از مکالمشون هیچی نمیفهمیدم. کنار مامانم دراز کشیدم. به پهلو. چقدر الآن قابل لمس تر بود. بدنش هنوز هم گرم بود. گرم و خسته. باریده بود. هنوز هم داشت روی برف های قدیمی برف جدید میبارید ولی کم جون تر.

    برف قرمزی که اون شب از گردن من باریده بود. امشب داشت از مامان میبارید. اینبار برف قرار نبود بینمون جدایی بندازه. هر سه تامون باهم بودیم. شاید هم هر چهارتامون.





---------------------
این یکی واقعا طولانی شد :"
غلط املایی، نگارشی یا مفهومی... هرکدوم رو دیدین خوشحال میشم کامنت بذارین.
-باعشق، همیشه سبز💚

از میلیون ها صدای مزاحمWhere stories live. Discover now