میلیون‌ها|یک

310 36 10
                                    

  

"تا حالا ازدواج کردی؟"
پرسید و جرعه کوچیکی از ماگ قهوه بی مزه اش رو نوشید.
ظاهرا این کافه هروقت دو تا مشتری اضافه میدید؛  نسبت به کیفیت خدماتش بی اعتنا میشد.
"ازدواج؟ "
مرد تقریبا سی ساله گفت و پقی زد زیر خنده.

"چیه؟"
مرد بزرگتر -که تقریبا 45 ساله اش بود- پرسید.

"ازدواج مضخرفه...من نمیدونم مردم چطور همدیگرو چند سال تحمل میکنن... راستشو بخوای من طرفدار رابطه های بلند مدت نیستم چه ازدواج چه کاری چه تختی"
مرد بزرگتر که وانمود میکرد که گوش میده با کلمه آخر پسر (یا همون کوچیکتره ) نگاهش رو به نگاه خیره اون پسر چفت کرد و ابرویی بالا انداخت.
لب پایینشو خیس کرد و چشم هاش این بار دست های پسر رو هدف گرفتن که دست راستش رو دور شیرقهوه اش حلقه کرده بود و با انگشت دست دیگه اش طرح های نیمه برجسته رومیزی رو لمس میکرد. دست راستشو روی پشت دست آزاد پسر گذاشت و با تحکم خاصی گفت :
"انسان ها هیچوقت چند سال پیش هم نمیمونن...اون ها دو سه هفته‌ای رو صرف شناختن همدیگه میکنن بعد و اون یکی دو ماه باهم میشن و بعد تا هر وقت احساس خستگی کنن توی خاطرات و توهمات اون دو ماه باهم زندگی میکنن...."
دست پسر رو بیشتر توی دست خودش جا داد و با سر انگشت شستش مشغول ماساژ پشت دست پسر شد و ادامه داد :
"فکر میکنی اگه حس نیاز و کنجکاوی برای شناختن و تجربه توی وجود انسان ها موج نمی زد ؛ اصلا...عشقی...وجودداشت؟"
با این حرف مرد نگاه پسر که حتی یک لحظه هم از دست بی حسش جدا نشده بود، سمت مرد چرخید.

درسته که اون نمیتونست با کسی زیاد بمونه ولی انکار وجود عشق جسارت بزرگی رو می‌طلبید.
لبهاش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی با مرور خاطراتش صداش توی حنجره اش خشک شد.
دفعه های زیادی رو به یاد آورد که عشقش بعد از هر ارتباط جنسی کمرنگ و کمرنگ تر شده بود و اون این احساس رو هر دفعه پس زده بود تا هر کدوم تو یه نقطه خاصی ترکیده بودند و اون متقاضی جدا شدن شده بود.

"هی تو خوبی؟ "
با صدای مرد به خودش اومد . تند تند سر تکون داد و دستش رو از زیر دست مرد بیرون کشید و در اون حین نیشخند عصبی و منفور مرد رو ندید.
"رنگت پریده"

"خوبم"
زیر لب زمزمه کرد.
"ولی ... آخه... پس چی حقیقت داره؟"
مرد به پخش و پلا بودن جمله پسر لبخند زد...

"اوه سوال خوبیه میدونی چی حقیقت داره؟" کمی به سمت میز خم شد و انگار که داره راز مهمی رو میگه با صدای آرومی شروع به صحبت کردن کرد: "همین هجوم حس های تهوع آور و طوفانی که تو وقتی دستت توی دست من بود حس کردی ... همین حس های مشوش حقیقت داره وقتی تو دردی رو ته معدت و حالت استفراغی رو تجربه میکنی ولی هنوز هم به مکالمه ادامه میدی.

و میدونی چی به طرز فاکی دروغه؟
تکرار مکرر تجربه ها .
حفظ کردن جزئیات احساسات .
تکرار پروسه آشنایی و رابطه.
تکرار پروسه حموم رفتن و کثیف شدن.
تکرار پروسه خوابیدن و بیدار شدن.
غذا خوردن و گرسنه شدن.
هزار بار مردن و زنده شدن برای رابطه‌ای که خیلی وقته زیر خاک پوسیده.
و میدونی چی در وجودت بوی مرگ میده ؟
بیدار شدن
خوردن صبحونه
کار کردن
خوردن ناهار
و غیره
و خوابیدن با یه تن خسته ولی ذهن آشفته که به اجبار تن خاموش میشه.
و تو هر روز میلیون ها سلولت رو وادار به تکرار این مراحل به اصلاح "زندگی" میکنی.
این خود مرگه..."

صدای مرد از حالت آرومش فاصله گرفته بود و پسرک شکی نداشت که میز های اطراف هم میتونستن آون رو بشنون ولی جرئت گوش دادن به این جملات سنگین رو نداشتن... شاید میترسیدن ایمان ها و باورهاشون زیر و رو بشه
و این گوش های پسر بودن که به بی رحمانه ترین روش هدف قرار گرفته بودن و قلب کوچیک اون که سیاهرگ ها و سرخرگ هارو گم کرده بود.
ذهن پسر اما آشفته نبود فقط انگار داشت حالتی از بی حسی و اغما رو تجربه میکرد و به داد قلب پسر نمی رسید.

"به خاطر 'این' من رو صدا کرده بودین؟"
اولین کلمه هایی که به ذهنش خطور کرده بودن رو ادا کرد و حقیقتا هیچ نظری نداشت که خودش در مورد چی حرف میزنه.
مرد پوزخندی زد و صداش رو صاف کرد

"میخوای از این حالت خارج بشی؟"
پسر عمدا سکوت کرد و سرش روپایین انداخت . جوابی داشت ولی فقط نخواست جواب بده.

"میخوای.از.این.حالت.خارج.بشیم؟"
مرد شمرده شمرده گفت و تغییر فعل جمله باعث شد پسر سرش رو بالا بگیره.

مرد آه نمایشی کشید و ادامه داد :
"مثل بز نگاه کردنت رو میزارم پای قبول کردنت. حالا خوب گوش کن. یه کوله پشتی کوچیک ور میداری و چیزای ضروری رو توش میزاری . چیزای ضروری شامل لباس و پول و این خرت و پرت ها نمیشه و هرگونه وسایل الکترونی ارتباطی ممنوعه. سیم کارتت رو هم امروز بشکن. آها اگه خیلی دلت خواست میتونی یه فلش از آهنگ هات برداری ولی عکسی توش نباشه."

خودکارش رو از جیب پیرهنش برداشت و بلند شد و روی دست یخ کرده پسر آدرس خونه اش رو نوشت و با قدم های بلند کافه رو ترک کرد.

در اون لحظه هیچ کس نمیدونست که بعد از مدت کوتاهی دلیلی بوجود خواهد اومد که این مرد و سایه اش -پسر- رو به کارهای روتین طلسم شده وابسته کنه.
همون دلیلی که بخاطر وجودش تو از مرگ میترسی....

از میلیون ها صدای مزاحمWhere stories live. Discover now