• Jungkook pov:
جيمين ليوان قهوه رو جلوم گذاشت و روبروم روى كاناپه سه نفره كرم رنگش نشست و از قهوه خودش كمى خورد :
¥ واقعا نميتونم تهيونگ رو درك كنم
+ بهش حق بده شما دوتا كم سختى نكشيدين براى اينكه هم رو به دست بيارين
¥ حق بهش ميدم ولى نه اين همه محدوديت رو نميتونم تحمل كنم عين مامانا همش داره برام تصميم ميگيره :/
+ اينا همش براى امنيت خودته كوكىصداى چرخيدن كليد توى قفل در مكالمون رو قطع كرد و جيمين با سرعت رفت سمت در . هوسوك بود .. اين روزا رابطش با هوسوك و يونگى خوب بود .. يونگى هم مثه گذشته ديگه عذاب وجدان نداشت و با همه راحت بودش .. همه چيز فرق كرده بود به جز رابطه من و تهيونگ .. فك كنم زيادى داريم به هم سخت ميگيريم ...
توى افكار خودم بودم كه يهو صداى آشنايى من رو از دنياى خودم كشيد بيرون
- سلام بلد نيستى ؟؟
¥ آه .. ته .. كى اومدى ؟
- پشت هوسوك بودم انقدر فك كنم از اين قهوه خوشت اومده كه همش بهش زُل زده بودى . وقتشه به يه فنجون قهوه هم حسودى كنم
¥ نه .. نميدونستم تو هم زود مياى خونه وگرنه معلومه من تو رو بيشتر از قهوه دوس دارم
- حتى از شيرموز بيشتر؟؟
¥ بيا به علايق هم احترام بذاريم ^-^تهيونگ با صداى بلند خنديد و مچ دستم رو گرفت و با يه حركت كشيدش و خودش روى مبل سرجاى من نشست و من رو توى بغل خودش انداخت
¥ چرا انقدر زود اومدى ؟؟ فكر كردم مشغول كاراى شركتى ..
- اره مشغول كه بودم ولى خب يادم نرفته كه امروز يه بيبى بانى دلش ميخواست بره سينمااين يعنى براش مهم بود كه من دلم ميخواد برم سينما؟ يا فقط امروز از سركار زودتر اومده و داره ميزاره به پاى اينكه من براش مهم بودم؟
واى كوك بيخيال دقيقا شدى عين اين زنايى كه فيلم تركى ميبينن و به شوهراشون شك ميكنن ..
- حاضرى؟
¥ اوه اره حاضرم همينا خوبه نه؟از روى پاش بلند شدم و يه دور چرخيدم كه تهيونگ هم از روى مبل بلند شد و دستش رو دور كمر ظريفم حلقه كرد و در گوشم گفت
- بيبى بانى من هرچيز بپوشه براى من قشنگه ..
بيبى بانى لقبى بود كه تهيونگ هميشه بهم ميگفت و هميشه هم مثه سرى اول ضربان قلبم بالا ميرفت .بعد از اينكه از جيمين و هوسوك خدافظى كرديم ، سوار ماشين تهيونگ شديم ..
- كدوم فيلم مد نظرته؟
¥ قطارى به بوسان؟
- اوم بد نيس ..بيشتر راه سكوت بودش .. انگار كه تهيونگ خيلى فكرش مشغول بود ميخواستم بزنم تو صورتش و بگم تو دوس پسرت رو اوردى بيرون پس بايد تمام فكرات رو بريزى دور .. ولى از اونجايى كه تهيونگ خودش تنها كار ميكنه و فعلا من بيكارم پس فقط دهنم رو ببيندم بهتره
جلوى سينما رسيديم . تهيونگ بليط رو گرفت و رفتيم سمت سالنى كه توى بليط نوشته شده بود كه يهو تهيونگ خم شد و شروع كرد به عطسه و سرفه كردن ..
¥ تهيونگ چى شدى يهو .. خوبى ؟!
توى صدام نگرانى موج ميزد
- ارهه .. اهه اهه .. فصل بهاره ديگه همه حساسيت فصلى دارن
YOU ARE READING
Unsolved broken
Fanfictionخوشبختى هميشه داشتن چيزى نيست .. گاهى خوشبختى لذت عميق نداشته هاست .. ~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~ 🥂 Teaser: نگاهى به تهيونگ انداختم كه بى حوصله سعى داشت روى جاده خالى تمركز كنه .. ¥ تهيونگ .. ¥ تهيونگ نميخواى چيزى بگ...