Part 2 🥂

108 21 2
                                    

• jungkook pov :

تهيونگ از صبح كه صبحونه خورده بود سرش توى گوشى بود تا الان كه تقريبا ساعت ٥ شده بود
¥ تهيونگ بريم بيرون؟
جوابى نيومد ...
¥ تهيونگ با توام .. حوصلم سررفته .. كالكشن تابستونى اوردن مغازه ها بيا بريم پاساژ يكم لباس بخريم تو كه امروز تعطيلى ..

باز هم جوابى نداد .. يعنى هنوز از دستم ناراحته؟ خودم رو روى كاناپه كشوندم نزديكش و يونتان كه روى پام بود رو روى دسته كاناپه گذاشتم .. سرم رو كردم تو گوشيش كه يهو گوشى رو خاموش كرد و چسبوند به خودش .. داشت يه عكس رو نگاه ميكرد .. عكس يه پسر بود ولى نتونستم صورتش رو تشخيص بدم .. من براش كافى نيستم .. داره پسراى ديگه رو ميبينه ..
¥ چيكار دارى ميكنى روز تعطيل ؟ پاشو بريم ديگه
- كجا ؟
¥ اين همه براى يونتان حرف زدم ديگه ؟
- خب حواسم نبود
¥ معلوم نى ٢٤ ساعت تو گوشيت چيكار ميكنى .. اونم روز تعطيل
- كاراى شركت رو دارم ميكنم بخاطر خودمونه

بخاطر خودمون؟ بخاطر خودمون داره عكس ميبينه؟ اعصابم بهم ريخت و كنترلم رو از دست دادم ..
¥ بخاطر كاراى شركت دارى عكساى پسراى ديگه رو ميبينى تهيونگ ؟ باشه هر جورراحتى من ميرم كه تو راحته راحت به كارات برسى ..
يونتان رو از لبه ى مبل برداشتم و رفتم توى اتاق مشتركمون و كمد رو باز كردم . بى حوصله بين لباسام گشتم و يه هودى اورسايز مشكى دراوردم و شلوار جينم رو پوشيدم . قلاده مشكى يونتان رو بستم و از پله هاى خونه رفتم پايين كه تهيونگ سرش رو از گوشى اورد بيرون
- كجا تشريف ميبرين ؟!
¥ دارم ميرم بيرون ..
- من اجازه دادم يونتان رو ببرى ؟
¥ ته ..
- يونتان بيا اينجا

لحنش دستورى بود .. يونتان يكم ترسيد و خودش رو به من نزديك كرد
- يونتان گفتم همين الان بيا روى پاى من
¥ چيكارش دارى بچه ترسيد دارم ميبرمش بيرون
تهيونگ بلند شد و سمت يونتان اومد و قلاده رو از دستم كشيد و يونتان رو به زور توى خونه كشيد
¥ تهيونگ بزار بياد قدم بزنه
- اينجا حياط داره . حالا خودت هرجا كه دوس دارى برو

از اينكه جلوش ضعيف باشم متنفر بودم ولى مجبور بودم .. در رو باز كردم و زدم بيرون از خونه .. توى اين شهر من جايى رو ندارم جز خونه جيمين ..
گوشيم رو دراوردم و به جيمين زنگ زدم .. چرا جواب نداد ..
نااميد توى خيابونا راه افتادم .. بعد يه ساعت خودم رو جلوى خونه سوكجين هيونگ در اوردم .. با ترديد پله ها رو بالا رفتم و زنگ در رو زدم .. خونه ى كوچيكى بود ..
# كيه ؟
صدايى كه  از آيفون اومد من رو به خودم اورد ..
¥ هيونگ .. هيونگ منم جونگ كوك ..
# اوه كوك .. چه بى خبر .. بيا تو

در رو زد و من وارد خونه شدم .. خونشون خيلى كيوت بود .. تا وارد شدم سوكجين هيونگ خيلى گرم بغلم كرد
# كاش خبر ميدادى .. چيزايى كه دوست داشتى رو برات درست ميكردم
¥ نه هيونگ واقعا معذرت ميخوام روز تعطيل نميخواستم مزاحم بشم جيمين گوشى رو برنداشت نميدونم چى شدش كه اومدم اينجا .
# خوب كردى كه به هيونگت سر زدى .. بيا تو نامجون ديروز براى اولين بار در زندگيش آشپزى كرد هرچند كه يه كيك ساده بود ولى يكم سوخته .. جدا از اون طعمش بدكى نيست ..
¥ ممنونم هيونگ
# بزار صداش كنم .. جونى بيا مهمون داريم ..

Unsolved brokenDonde viven las historias. Descúbrelo ahora