37-welcome jiminie

1.5K 346 24
                                    

-"فکر میکنی خوشکلی؟"

تهیونگ زمزمه کرد و با دستش پایین کمر جونگکوک رو ماساژ داد
نسبت به دردی که جونگکوک میکشید حیچس عذاب وجدان داشت و برای رفعش تمام سعی‌اش رو میکرد

جونگکوک با هومی سرش رو بالا اورد و نگاهش کرد

"اره؟"
"نه"

تهیونگ گفت و موهای نم زده جونگکوک رو لمس کرد

"تو زشتوی منی"

جونگکوک با حالت عصبی مشتی روانه شکمش کرد

"محض رضای خدا تهیونگ کیم من دوست‌پسرتم باید از نظرت زیباترین باشم"

تهیونگ سعی میکرد خنده اش رو نگه داره

"و تو چی؟فکر میکنی خیلی خوشکلی؟"

تهیونگ حق به جانب سری تکون داد

"اگر خوشکل نبودم مدل نبودم"
جونگکوک پوکر نگاش کرد
"فک کنم باید بدونی که ربطی نداره ″

تهیونگ نچی کرد و دستش رو از زیر گردن جونگکوک بیرون کشید
″اگر یخورده!فقط یخورده منو دوست داشتی من توی برج ایفل بهت پیشنهاد ازدواج میدادم″

جونگکوک خندید
″اما وقتی ازم خواستی دوست پسرت بشم هم از این برج اسم بردی راستشو بگو!قضیه‌ش چیه″
تهیونگ خواست جوابش رو بده اما جونگکوک توی حرفش پرید

″نکنه رفتی فال گرفتی و بهت گفتن اونجا شانس میاره برات؟گفته باشم !من پیشنهاد ازدواج رو وسط دریا دوس دارم ″

تهیونگ خندید واز گفتنحرفش صرفنظر کرد و بجاش حرف جونگکوک رو ادامه داد

«اره رفتم پیشگویی و بهم گفتن اونجابیشتر شانس داری»

«حدسش رو میزدم »

.
.
.
.

مونبیول روی کاناپه و روبروی تهیونگ نشسته بود و براش برنامه غذایی که اخیرا پزشک تغذیه اش براش نوشته بود رو مرتب میکرد

با ورود جونگکوک تهیونگ سرش رو برگردوند و دستش رو دراز کرد
«بیا جون کوک»
جانگکوک آروم آروم به سمتش رفت و کنارش نشست
«حالت چطوره مونبیول»
مونبیول سری تکون داد
تهیونگ با نگرانی پرسید
«کمرت درد میکنه؟»
جونگکوک با تعجب نگاهی بهش انداخت و بعد به مونبیول اشاره کرد
«بعدا دربارش حرف میزنیم عزیزم»
تهیونگ جلوی لبخندی که میرفت تا خنده بشه رو گرفت و پرسید
«کِی؟»
جونگکوکی نگاهی به مونبیول کرد و به سمت ته برگشت
«درست وقتی که مونبیول شی بره خونشون»
مونبیول با حالت چهره ی خنثی ای نگاهش کرد
«خیلی بی ادبی جئون،»

بلند شد وچندتا کاغذ روبه تهیونگ داد
«این هم برنامته سعی کن رعایتش کنی تا مریض نشی چون کمتر از چهارماه دیگه فستیوال‌ها توی لندن شروع میشن »
تهیونگ سری تکون داد و برگه هارو. نگاهی انداخت
مونبیول هم وسایل رو جمع کرد و با خداحافظی کوتاهی اون دو رو ترک کرد
تهیونگ خندید و بلند شد
«نشد یکروز با مونبیول بحث نکنی»
«از محبت زیاده»
تهیونگ با پوزخند آره ای گفت و به سمت اتاق قدم برداشت
«کجا میخوای بری؟»
تهیونگ به سمتش برگشت و عقب عقب رفت تا اینکه به در اتاق رسید
«میرم یخورده سبزیجات بگیرم تو این برگه نوشته باید غذاهایی که توشون سبزی جات داره رو بخورم »

-𝐁𝐀𝐁𝐘Where stories live. Discover now