اعتراف

627 144 76
                                    


تهیونگ نگاهی به پسرک انداخت که سعی داشت دردش را پنهان کند چقدر پسرکش تنها بود....

-پدر مادرت خبر دارند؟

لبخندی زد....

چطور به مرد رو به رویش میگفت مادرش از زمانی که یادش میامد او را تنها گذاشته بود و پدرش یه معتاد بود که فقط او را کتک میزد....

+هر دوش فوت شدن....البته برای من....

متوجه شد که پسرکش دل خوشی از والدینش ندارد پس پیگیر نشد...

چون الان فقط آرامش جونگ کوک براش مهم بود نه هیچ چیز دیگر.....

دوباره سکوت....

پس از دقایقی ماشین از حرکت ایستاد....

×رسیدیم جونگ کوک شی.....
+ممنونم جیانگ....من دیگه برم

با سر جواب پسرک را داد....ذهنش تحلیل رفته بود و قدرت هیچ کاری را نداشت....

پسرک لبخندی زد...باران می بارید......

+یادته که گفته بودم از هوای سرد خوشم میاد...؟

با بیاد آوردن اولین ملاقاتشان لبخند محوی زد و منتظر به جونگ کوک نگاه کرد....

+میدونی چرا؟چون توی هوای سرد احتمال اینکه بارون بیاد بیشتره....بارون رو دوست دارم....احساس میکنم تموم درد هام و میشوره میبره....امید دارم خاطرات من توی ذهنت رو اجازه بدی این بارون بشوره ببره چون من جز درد چیزی برات ندارم....

جونگ کوک حرف هایی رو زد که قلبش تمنا میکرد به زبان نیاورد....

پشت به تمام احساساتش کرد...

پشت کرد تا مثل همه چیزهایی که در زندگی آرزو کرده بود و نتوانسته بود داشته باشد از این یکی هم دل بکند..

خواست برود اما با اولین قدمی که برداشت دستش کشیده شد و محکم در سینه مرد آرزو هایش فرو رفت....

آه که چقدر عطر تنش را دوست داشت....

نمی شد تا ابد در میان این بازوان قوی بماند....؟

- فکر کردی کی هستی که بهم بگی فراموشت کنم ....من کسی هستم که تصمیم میگیره....تو حق نداری وقتی عاشقم کردی منو اینجوری ول کنی و بگی امیدوارم فراموشم کنی...حق نداری.....

جمله آخرش را با داد گفت....و بالاخره سد اشک های جونگ کوک شکست محکم تهیونگ رو در آغوش گرفت و سرش را در سینه اش پنهان کرد.....

اشکالی نداشت....جونگ کوک که چیزی برای از دست دادن نداشت پس چه مشکلی داشت اگر حداقل یکبار در میان آغوش مردش گریه کند.....

مردی که از همان دیدار اول مهرش به دلش افتاده بود....

با شدت گرفتن گریه جونگ کوک او نیز گذاشت اشک هایش با قطرات باران قاتی شود.....

still with you[completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora