~پایانِ این بن بست تاریک!~

24 3 4
                                    

گرگ مشکی به رنگ سیاهی های بخت برگشته..
زیبا اما کشیده..
وحشی اما در عین حال رام..

زوزه کشید و سوگواری کرد..
با چشم های آبی یخ زدش به تن بی جون دنیس خیره مونده بود.

انگار که اشک می‌ریخت و گریه میکرد...

انگار جسد خودش رو میدید..

انعکاس مرگ و نفرت..

دنیایش دگرگون شده بود...

با دیدن حقیقت..

به سمت تلما دوید، به خیال آنکه بهش برسه.

و دوباره پیداش کنه..

راه طولانی بود. اما سخت میدوید. و سخت تلاش می‌کرد. انگار با خبر کردن تلما میتونست روح بی جان دنیس رو برگردونه..

بعد گذروندن پستی بلندی ها.. میتونست حس کنه..!

بوی تلما همیشه براش آشنا بود.

به سمت تلما دوید.

میدونست زندست. یقین داشت که زندست.
زوزه کشید. و تقلا کرد.
پنجه کشید. اما تلما بلند نمیشد.

نمی‌دونست باید چیکار کنه.. بی جون تر شده بود. و خسته تر..
باید تلما زنده میموند..
باید بلند میشد...

دوباره زوزه کشید.. پوزه زد..

و بالاخره میتونست چشم های تلما که به سختی باز می‌شد رو ببینه.

تلما با دیدن گرگ کمی جا خورد و به عقب رفت.

آروم بلند شد.
هنوز سرش گیج میرفت و در شک عجیبی بود.

گرگ تقلا می‌کرد چیزی به او بفهمانه..

تلما دورو برش را دید..
نه دنیس بود و نه اسلحه!!

گرگ زوزه می‌کشید و انگار که صداش می‌کرد!
تلما با اینکه سر در گم بود اما حدس زد باید به دنبال گرگ بره!

گرگ سیاه به سمت تپه ها دوید.
تلما هم به اجبار پشت سرش دوید.
تپه ها رو رد می‌کردند و می‌دویدند.

هوای به قدری سرد بود که می‌توانست زانو های هرکسی رو از پا دراره..

دست های تلما پوست پوست شده بود،
سوزی که به یکباره به پهلو و سر تلما می‌خورد..
اون رو خسته تر می‌کرد.

اما میتونست حس کنه گرگ قراره او رو به یک‌جایی برسونه..

بعد دقیقه ها دویدن،
کنار رودخانه ای که آبش یخ زده بود! مثل زمان..!!،
مثلِ زندگی ِ تلما!!
گرگ ایستاد!

نگاهی به تلما کرد، و تلما هم با نگاهش گرگ رو دنبال می‌کرد.

گرگ قدم های آرومی بر می‌داشت و سرش روبه پایین بود.

تلما آروم جلو تر میرفت.
گرگ نشست و جلو تر نرفت!!
اما تلما جسارت کرد، با اینکه میدونست باید بترسه و جلو نره!
با اینکه با ترس و شک هر قدم رو بر می‌داشت.

اولین چیزی که به مغزش خطور کرد،
این بود که دنیس به انسان تبدیل شده و خوابش برده!!

جلو تر رفت.
دنیس رو صدا کرد. اما..

با دیدن خونی که برف های سفید رو کبود کرده بود و اسلحه ای که افتاده بر زمین بود.

عقب رفت!!! دستشو روی دهنش گذاشت.

چیکار می‌کرد؟ گریه؟ جیغ؟
سرشو تکون میداد...

و مدام تکرار می‌کرد..

-نه.. ن.. ه ت.. و تو.. دن.. یس... دنیس نیستی!!!

روی زمین افتاد..
جلو تر رفت و اینبار با ضربه های پی در پی به صورتِ رنگ پریده ی دنیس میزد.

بغلش کرد و گریه میکرد...!

-تو اینکارو نکردی دن.. یس!! چ...را؟ چرا؟

زجه زدن های تلما بی شک یکی از بدترین زجه هایی بود که برای سوگواری عزیزانش کرده بود..

چشمانش از شدت گریه هیچ جا رو نمیدیدن!!
دستش رو روی چمن های قرمز کشید و بر روی آنها خنج می‌کشید..

انقدر اینکار رو تکرار می‌کرد که زیر ناخن هایش به خون بیوفتن!!

سرشو روی سینه ی دنیس گذاشت، و با اینکه کلمات نامفهوم بود داد میزد.. :
ن.. ب.. اید.. ت.. ر.. کم.. می.. کردی!!!!
در اون تاریکی..
به دنبال یک گلوله می‌گشت! برای پایان دادن به این درد بی پایان!
دستش رو روی چمن ها می‌کشید که تفنگ رو پیدا کنه..

گرگ رو از دور میدید که نگاهش میکنه..

و تفنگ رو توی دهنش نگه داشته!

تلما با سختی بلند شد و لنگ لنگان به سمت گرگ میرفت، انگار درد دستش که باید به بیمارستان میرفت رو کامل فراموش کرده بود!

و حتی بچه ای که توی شکمش بود!

گرگ ایستاده بود.

تلما داد زد: می.. د.. ونم.. می.. فهمی.. چی می...گم..

لط.. فا تفنگ ر.. و ب.. ده!!

دوباره تکرار کرد..
دوباره.
و دوباره..!!!

بار آخر روی زمین نشست و تا میتونست گریه میکرد.
دستش رو روی شکمش گذاشت.
و دوباره به تن بی جون دنیس..!!

فقط یک سوال توی ذهنش مدام تداعی میشد..!

"چرا؟"

میدونست که خودکشی کرده چون جوری که زمین رو خون گرفته بود، به طرز وحشتناکی نشون دهنده ی همه چیز بود!

تلما میخواست به این فکر کنه که خودکشی نکرده! مدام تصویر سازی می‌کرد و دوباره و دوباره نقش های مختلفی رو توی ذهنش می‌کشید..

خودکشی دنیس تنها درد بزرگی بود که میتونست برای تلما نشون دهنده ی بدبختی باشه!!

مدام به این فکر می‌کرد که آیا زندگی با او کافی نبوده؟
یا شاید دنیس به طرز ناباورانه ای هر روز رو جوری زندگی می‌کرده که میخواسته بمیره!

تلما فقط به این فکر می‌کرد که اگر هیچ وقت دنیس تلما رو نمی‌دید باز هم همین کار رو می‌کرد؟

سوالات بی پاسخ..
حرف های نزده!..
و لحظاتی که به سه نفره بودن ختم میشد!..
به تمام ثانیه هایی که هیچ وقت پیش نیومد..

تنهایی تلما نه در یک کلمه بلکه در تمام زندگیش جان بخشده بود...

تلما تنها نبود!

او خود تنهایی بود..!

•••
:)

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 18, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

the wolfWhere stories live. Discover now