~صدای شلیک!~

100 30 25
                                    

رویم را برگردوندم ... ولی نه چیزی بود و نه چیزی دیده میشد
-شاید وزش باد بوده.

حرکت کردم به سمت کلبه ،سر راه باتلاق های عمیقی وجود داشتن .. کلاغ ها رو شاخه های نازک درختا چمباتمه زده بودنو گهگاهی صدایشان میامد

اما وقتی به محوطه ی چمنزار ها نزدیک میشدم ؛انگار که بخوان تهدید کنن یا خبری رو برسونن صداشون بلند تر شد.
چمن!
-همون چمنی که منو جانی باهم روش بازی میکردیم .. باهم میخندیدیم..

کفشامو دراوردم .. کار احمقانه ای بود اما من دوست داشتم که دوباره سردی زمین رو حس کنم ..
دوباره بشه همونی که بود"

یا اگر نمیشه من تظاهر کنم .. به بودنش ،به صداش ..
نشستم .. گِلی بودن چمن ها اصلا اهمیت نداشت ..
چشم هامو بستم و تا تونستم به جانی و بودنش در کنارم فکر کردم ..
شوخی های مسخرش..

نگاهاش..
خندیدناش..
مسخره بازیاش ..
خواستم گریه نکنم .. اما نمیشد!

بغضم ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کردم ..
صدای گریه بلند تر میشد

اشکها وقتی روی گونه هام میشستن بلافاصله سر میخوردن و رو پاهای لُختم می‌ریختن ..
فقط یک سوال: چرا؟!!

صدا های تهدید کلاغ ها زیاد تر شده بود ،صدای جغدی هم از دور میومد .. و باز اون صدای عجیب و آشنا
صدای زوزه ی گرگ اما ایندفعه صدای یک گرگ نبود ،انگار گله ای از این گرگ ها باشن ..
صداها نزدیک تر میشد ..بلند شدم!

ناگهان گرگی از لایه چمنزار های بلند پیداش شد ..
دندان های تیزش رو نشونم داد .. و آماده ی حمله بود ،قلبم سریع میزد .. انقدر سریع که انگار همین الانه از جا دراد ..

خیلی آروم یک قدم به عقب برداشتم ..
اما گرگ زرنگ بودو مکث نکرد و سریع جلو اومد .. ،کفش های گِلی که کنارم گذاشته بودم،رو سریع ولی خیلی آروم برداشتم، دستم بودن ، و بعد سریع شروع کردم به دویدن .‌.

پاهام اراده نداشتن.. میدویدن .. بی اراده!
کلبه رو از دور می‌دیدم ..
برای لحظه ای خوشحال شدم ..
از ترسم عقبم رو نگاه نمی‌کردم ..
و فقط میخواستم به کلبه برسم ..

اما صدای نفس نفس زدن گرگ هارو از دور می‌شنیدم..
توی اون تاریکی به سختی میشد جلوی پامو ببینم ..
سرعتم کند شدو نفسی برای ادامه ی راه نداشتم ، گرگ ها نزدیک تر شدن .. همون گرگی که بار اول به

من خیره شده بود پامو گرفت.. از چشم های آبی براقش میشد فهمید همون گرگه..

و دیگه چیزی نفهمیدم ..
داد بلندی زدم و از درد سوزش، پاهام قفل کردن و افتادم ..
از پایِ چپم خون میومد و عمق زخم زیاد بود
-آه لعنتی ..
چنگ زدن اون گرگ به پام، باعث شده بود روی چمن ها لکه های قرمز خون نقش ببندن
گرگ دست بردار نبود جلو اومد
و من دیگه چیزی ندیدم

چشم هامو بستم و فقط دستم چمن هارو چنگ زد
فقط .. فقط ...
یک صدا شنیدم ، صدای شلیک ..
از ترس پلک هامو روی هم میفشردم و باز نمی‌کردم ..

قلبم به حالت وحشتناکی ،تند تند میزد ..
فقط حس کردم کسی من رو تکون تکون میده ..
حتی هیچی دیگه نمیشنیدم ..
بعد چند دقیقه که صدا بیشتر شد

چشم هامو باز کردم. پسری زیر نور مهتاب و نور ضعیف لامپی که بالای سرمون بود دائم داد میزد
_حالتون خوبهه؟

و بعد بلافاصله به پوست خراشیده ام نگاه میکرد ..
دستمو روی سرم گذاشتم
انگار درد پام فراموشم شده بود ..
صدای اون شلیک خیلی وحشتناک بود..
سرمو به علامت نه تکون دادم

-شما زخمی شدین باید ،زخمتونو ببندم
و بعد بازومو گرفتو بلندم کرد ..
و بعد چیزی ندیدمو بی هوش شدم
~~~
نظر:) ؟ از پارت بعد شخصیت های اصلی وارد داستان میشن ..

the wolfDonde viven las historias. Descúbrelo ahora