~ قربانی! ~

24 7 4
                                    


دنیس چمدون ها رو آروم داخل ماشین گذاشت و صندوق عقب ماشین رو محکم بست.

همه چیز برای رفتن آماده بود..
حدود دو هفته تعطیلی برای هر دوی ما لازم بود..

این اواخر انقدر سرمون به کارو زندگی مشغول شده بود که یادمون رفته بود، زندگی یعنی همین لحظات
کوتاه!

دستمو روی شکمم کشیدم.. هنوز باورم نمیشد که من دونفرم! و قراره مادر بشم!..

دستمو روی دستگیره ی ماشین گذاشتم تا بازش کنم، اما با صحنه ای که دیدم مکث کردم..

دنیس آروم کنار ماشین به چمن ها خیره مانده بود..
توی دنیایی که میدونستم خودش ساخته غرق شده بود..
جلو رفتم و آروم دستمو روی شونش کشیدم..
دنیس انگار که تازه از خواب بیدار شده باشه به سمتم برگشت..
+ببخشید.. حواسم رفت به خاطراتی که فکر کردن بهش آزارم میده..
سوار شو!

با نشستن داخل ماشین میتونستم حس کنم که استرس داره..!

دستمو روی دستش گذاشتم..
یخ کرده بود..
البته با وجود سرمای بیرون یخ کردن دستاش امر طبیعی بود.. اما میدونستم همه ش از سرما نیست!

_میخوای اگه حالت خوب نیست نریم؟

+نه تلما این نظر من بود که بریم پیش توماس.. و دوست دارم باهاش مواجه شم هر چقدر هم بد باشه... چون فرار از هر سمت باعث میشه کابوسایی که شبا میبینم بیشترو بیشتر شه!!

لبخندی زدم و سرمو آروم به علامت تایید تکون دادم.

_منم دلم برای عمو تنگ شده.. و دوست دارم هر چه زود تر توماس رو ببینم!!

..

تکرار و تکرار..

تکرار تمام روز هایی که میدونستم برنمیگردن..
توی سرم فقط یک صدا می‌شنیدم..
برگرد.. نرو!!
چرا باید ترکمون میکردی؟

نه تصویری بود.. نه رنگی.. نه بویی..
همه اش پر شده بود از سیاهی..

اینکه یک خواب بود یا کابوس رو نمیدونم..

اما از پوچی و گره خوردن از تمام سیاهی ها دم میزد..

سعی کردم تمامشون رو از ذهنم بیرون کنم و باهاشون بجنگم..!

اما ملتمسانه خواهش می‌کردند و ناله کنان از من میخواستن که بمونند و مدام باهاشون در جنگ نباشم!

دختری بلند قامت بین دو گرگ ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد..
چهره ی عجیب و دوست داشتنی که فقط با ایستادن و حرف نزدن، آدم مرموز تری به نظر میرسید!

هرگز نفهمیدم این ها کابوس بودند یا خواب.. یا اخطاری که ای کاش زود تر می‌فهمیدم!!
..

بعد از ساعت های طولانی به روستا رسیدیم..

اوایل سفر دنیس هنوز همون اضطراب و استرس رو به دوش مکشید..

the wolfWhere stories live. Discover now