~پررنگ~

114 40 28
                                    

سه روز گذشت..

من تو کارهای مزرعه و مربا به عمو جرج و جانی کمک میکردم...
مخصوصا که روز مسابقه نزدیک بود..

نامه ایم از پدرم هنوز نرسیده بود اما عمو میگفت که حتما سرش شلوغه و هر وقت، وقت کنه نامه مینویسه " و با این حرفا منو دلگرم میکرد.

پدرم پلیسه.. و تقریبا همیشه سر کاره و هیچ وقت نشده که برای من وقت کامل داشته باشه.. البته وقت های معمولی که هر پدرو دختری باید با هم داشته باشن..
...
_اون مربا رو میاری...؟؟ آره.. آره همون یکی..

بین اونهمه مربا ،مربا با طعم البالو رو برداشتم و بهش دادم ،
همونطور که عرق پیشونیمو پاک میکردم گفتم: چقدر سخته مربا درست کردن..
جانی خندید.. و همونطور که داشت درِ مربا رو

میزاشت و سفتش می‌کرد گفت: اخه میدونی تلما دستور درست کردن این مربا ها خیلی فرق داره با مربا های دیگه... و خب شاید بگی سخت باشه.. که هست، ولی ما دیگه عادت کردیم..
تازه فقط همین یکیه و دیگه تموم میشه..

پرسیدم: چند روز دیگه تا مسابقه مونده؟؟ ...
جانی اخرین درِ مربا رو بست، به من نگاه کرد و با تعجب پرسید: نمیدونی؟

سرمو تکون دادم..
جانی گفت: همین فرداست.. و لازمه بدونی رئیس پلیس جدیدی برای روستا اومده و مراسم ورود رئیس پلیس هم با مسابقه ی مربا برگزار میشه.

پرسیدم: رئیس پلیس؟

+اره رئیس پلیس جدید، میگن ادم بد اخلاقیه..

مربا ها رو چیدم و همه رو چک کردم که کم نباشن، از انبار بیرون اومدیم، باد خنکی می‌وزید.
درِ انبارو بستم و برگشتم به سمت جانی..
جانی همینطور نگام میکرد..
خندم گرفت و گفتم: به چی زل زدی دیوونه؟
+چشات تلما چشات!!
رنگ چشمام سبز بود و جانی همیشه میگه که چقدر رنگ چشاتو دوست دارم..

گفتم: اینکه چیز جدیدی نیست همیشه اینطوریه..
جانی سرشو به علامت نه تکون داد، اخم کردو گفت: سبزش پر رنگ تر شده..
خندیدم و گفتم: چی!؟

و با مسخره گفتم "همچین چیزی ممکن نیست"

جانی جدی تر از قبل تاکید کرد
و گفت: ولی من مطمئنم که رنگ چشمت پر رنگ تر شده
دستمو روی شونش گذاشتمو با لحن شوخ طبعی گفتم: باشه درسته سبز تر شده... حالا بریم خونه یا نه؟
جانی سرشو به علامت تایید تکون داد..

افتاب تازه غروب کرده بود..
ابر ها پشت غروب نارنجی رنگ خسته ی خورشید پنهان شده بودن و به رنگ سرخگونی درومده بودن!!

نگاهی به جانی کردم
_میدونی چیه جانی؟ من شب رو خیلی دوست دارم...
جانی پرسید چرا؟
و منتظر جواب بود..

_خب میدونی حس ازادی به من دست میده.. حس رهایی.. نمیدونم چطور بگم.. حس عجیبیه..

جانی حرفمو تایید کرد.
با اینکه میدونستم حرفمو واقعا و عمیق شاید متوجه نشه! .

البته که سرزنشش نمیکنم چون حرفام خیلی از وقتها عجیبه!

وقتی به خونه رسیدیم عمو روی کاناپه خواب بود..
انگار فکر به فردا زیادی خستش کرده بود و خوابش برده بود
اروم منو جانی به طبقه ی بالا رفتیم
هوا تاریک بود و سکوت همه جا رو پر کرده بود..
اروم گفتم: جانی؟ میایی اتاق من؟

جانی گفت: چرا؟ از تاریکی میترسی؟
و خندید..

گفتم: نه مسخره میخوام یه چیزی نشونت بدم!
جانی جلو اومدو از حالت چهرش میشد فهمید که میخواد بدونه اون چیه که میخوام نشونش بدم..
وارد اتاق شدیم، چراغ اتاق رو روشن کرد،
با اشاره گفتم که روی تخت بشینه
نشست
کنجکاو بود
گفتم: چشماتو ببند
خندیدو با مسخره گفت: مگه میخوایی چی نشونم بدی!
دعواش کردمو گفتم که چشاشو ببنده

بست!
و بعد، از لایه کتاب گردنبندی بیرون اوردم
حالا چشاتو باز کن!
باز کرد
خیره موندو گفت: این چیه؟ نگو که برای منه؟

لبخندی زدمو گفتم فردا تولدته نه؟
فردا سی ام مِیه!!

و بعد گردنبندو گذاشتم کنار دستش، روی تخت....

سکوت کرده بود.. چیزی نمیگفت..
و بعد سریع از جاش بلند شدو بغلم کرد...

میخندید.. با عشق میخندید..
گفت: ممنون واقعا ممنون..

و بعد از بغلم بیرون اومدو گفت: یعنی یادت بود که فردا تولدمه؟
با مشت، اما اروم زدم به شونش

+معلومه، من روز تولد دیوونه ترین ادمه روی زمینو یادم نباشه؟..
**
منتظر باشین از پارت بعد تازه شروع میشه..
× لاو یو گایز×

the wolfWhere stories live. Discover now