~ مبهم! ~

44 13 42
                                    

سراب!..

دستم یخ کرده بود..
دستمو جلوی چشم هام گرفتم تا جلوی نور زننده ای که باعث شده بود پلکام بی اراده باز شن رو بگیره!

اما روشنایی بیش اندازه قوی بود!..

بلند شدم.. دورم پر بود از پرنده ها، سبزه ها، شکوفه ها و درختان بلند میوه!

به پاهام نگاه کردم.. لباس بلند سفیدی تا پایین زانوم پوشیده بودم.

"من کجام؟"

دستامو دو طرفم که روی خاک نشسته بودم گذاشتم
و با وارد کردن نیرویی به خاک باعث گود کردنش شدم و ایستادم!..

موهای بلندم رو روی شونه هام حس میکردم.
خیلی بلند بودن..!!
خبری از کفش های زننده هم نبود!

پاهای لختم رو روی خاک سرد حرکت دادم و به سمت جلو حرکت کردم..

به سمت نور رفتم..
حتی نمیدونستم معنی نور میتونست چی باشه؟
و یا اینکه چرا من اینجام؟

شاخ و برگ ها رو کنار زدم..

درخت های سرو..
درخت هایی که هنوز جوان بودن! و آماده برای زندگی و امید!

جنگل چقدر آشنا بود!!..

یا شاید فقط من اینجوری احساس میکردم!!

سنجاب ها روی درختان در حال بلوط جمع کردن بودن..

با اومدن من اصلا از کارشون دست نکشیدن!..

جلو تر رفتم و شاخ و برگ های زیادی رو پشت سر گذاشتم..

روشنایی همه جا بود!..

و انگار همین نور بود که این جنگل رو سرپا نگه داشته بود!!

از دور پسری رو دیدم.. پشتش به من بود..
با یک دختر..

و کلبه ای که نقلی و خیلی جمع و جور به نظر می‌رسید!

نزدیک تر شدم..
پسر در حال حرف زدن با دختر بود..
جلو تر رفتم..

به کلبه نزدیک تر شدم..
اما چیزی رو که دیدم باور نمیکردم!!

جانی..
و من!!

کنار کلبه! همون روزی که منو جانی برای آخرین بار به انبار رفته بودیم!!

اشک چشم هام رو پر کرد.. دستمو روی صورت دختر  که من باشم کشیدم!..

اما اون من رو نمی‌دید..!!

به چشم هاش نگاه کردم..

همون دختری که تا اینجا قوی بوده!
تا اینجا با هر مشکلی که سر راهش بود کنار اومده و سعی کرده از پسش بربیاد!

جانی به دختر نگاه کرد..

+تلما چشمات!!
چشمات سبزش پررنگ تر شده!!

the wolfDonde viven las historias. Descúbrelo ahora