𝖳𝗐𝗈

736 162 36
                                    

ساعت هفت صبحه و حالا هر دو داخل کافه مورد علاقه تهیون نشستن. بومگیو تهیون رو اینجا آورد تا برای فروکش کردن عصبانیتش باهاش حرف بزنه. چون اون بدون خداحافظی بومگیو رو با نگرانی رها کرده بود.

اما سوالی که همراه خودش داشت این بود که تهیون اصلا ازش عصبانی هست یا نه؟

البته که نه، تهیون تحمل عصبانی شدن از بومگیو رو نداشت.

تهیون فقط از این که بومگیو فراموش کرده باهاش خداحافظی کنه به خاطر "شخص مهمی" که با اون قرار داشت کمی نا امید و آزرده شده بود.

مگه اون شخص چقدر مهمه؟ افکار تهیون دونه دونه خودشون رو نشون میدادن.

بومگیو ناگهان صورت تهیون رو نگه داشت که باعث تعجب اون شد "چـ...چیه؟".

"چرا غر میزنی؟ هنوز از من عصبانیی؟ دوست نداری؟ این کافه مورد علاقه تو نیست؟ چی میخوای؟ فقط از من عصبانی نباش؟" بومگیو از تهیون پرسید.

تهیون نمیتونست حرف بزنه و فقط به بومگیو خیره شد. و قبل از اینکه کلمات بومگیو تو مغزش فرو برن بومگیو بلافاصله اون رو محکم بغل کرد. بله، ضربان قلب تهیون دوباره غیر طبیعی شد.

"بومی..." تهیون غر زد.

"من واقعا متاسفم هیونی. من نمیخواهم ازم عصبانی باشی، به من بگو اگه چه کاری انجام بدم از من عصبانی نمیشی" صورت تهیون رسما تو گردن بومگیو دفن شده بود.

"من..." تهیون نمیدونست چی بگه چون ضربان قلبش به اندازه کافی حواسش رو پرت کرده بود. علاوه بر این تهیون چیز عجیبی رو داخل شکمش احساس میکرد.

این همون چیزیه که اونها به پروانه ها تشبیه میکنن؟

نه! شاید گرسنه ام باشه! من فقط گرسنه ام.

سکوت هر دو نفر رو در حالی که هنوز داخل بغل همدیگه بودند فرا گرفت. تا الان تهیون هنوز نمیدونست چه جوابی بده.

اون واقعا عصبانی نبود، اما اگه از اونچه قلبش میگه اطاعت کنه باید تا ابد بومگیو رو بغل کنه و هیچ وقت رها نکنه.

میشه برای همیشه اینطوری بمونیم، میتونیم؟

اما وقتی بومگیو از بغلش جدا شد همراه اون فورا ذهن تهیون هم قطع شد. اثر نگرانی داخل چهره بومگیو بود، چون فکر میکرد تهیون از اون خیلی عصبانیه و واسه همین باهاش حرف نمیزنه.

"تهیونی؟ چرا اینقدر ساکتی..." حرفش رو تموم نکرد وقتی تهیون بهش لبخند زد.

"من فقط میخوام بگم که ازت عصبانی نیستم"

بومگیو از چیزی که شنید تعجب کرد، اما بلافاصله خودش رو دوباره تو بغل تهیون پرت کرد. تهیون وقتی اون رو داخل بغلش گرفت بیشتر لبخند زد.

"منو باش فکر کردم که تو واقعا از دست من عصبی شدی، فکر کردم دیگه اصلا باهام حرف نمیزنی. من واقعا متاسفم!"

تهیون در حالی که از آغوش بومگیو دور می شد خندید و گفت : "من ازت عصبیم؟ بیخیال، من دیوونه نیستم"

"خب، اما من هنوز میخوام حالت رو خوب کنم پس به من بگو کجا میخوای بری؟" بومگیو پرسید.

تهیون لحظه ای فکر کرد و بعد به بومگیو لبخند زد "من میخوام باهم بریم شهر بازی!"

بومگیو گونه تهیون رو نیشگون گرفت "کیوت. بعد از این نیشگون عصبی نمیشی؟"

تهیون بلافاصله اخم کرد.

این نمیتونست به بومگیو کمک کنه تا دوباره گونه اش رو نیشگون نگیره. تهیون گونه اش رو لمس کرد و اخم تهیون رو پررنگ تر کرد.

"آره، درد داره."

"خب تقصیر خودته چرا اینقدر کیوتی؟"

تهیون به خاطر حرف بومگیو گرمی رو روی گونه اش رو احساس کرد. سرش رو تکون داد و به بومگیو لبخند زد "ذاتیه من از بچگی کیوت بودم".

𝐁 𝐄 𝐓 𝐖 𝐄 𝐄 𝐍
𝐘 𝐎 𝐔   𝐀 𝐍 𝐃   𝐌 𝐄

ووت یادتون نره💗

𝖻ꤕ𝗍𝗐𝖾𝖾𝗇 𝗒꤀𝗎 ꤌ𝗇𝖽 𝗆ꤕ﹕𝗍𝖺𝖾𝗀𝗒𝗎Where stories live. Discover now