"سوبین هیونگ!"
"اوه تهیون، تو اینجایی؟"
"بومگیو کجاست؟"
در حالی که تهیون نفس عمیقی میکشید، سوبین فقط شونه اش رو بالا انداخت.
سوبین به صورت تهیون نگاه کرد، تعجب کرد که چرا تهیون دنبال بومگیو میگشت چون دیشب اونها رو باهم دیده بود.
سوبین قصد داشت سوالش رو از تهیون بپرسه که تهیون هیونینگکای رو دید و به طرفش رفت "کایا، تو میدونی بومگیو کجاست؟"
هیونینگ اول که تهیون رو دید کمی بهت زده شد اما درست مثل سوبین شونه هاش رو بالا انداخت و خبر از بی خبر بودنش داد.
هیونینگ در حالی که اخم کرده بود سرش رو تکون داد و گفت: "چرا؟ کاری داری باهاش؟"
تهیون دوباره اهی کشید "من نگران اونم".
"چرا باید نگرانش باشی؟"
تهیون به هیونینگ نگاه کرد که وضوح آشفتگی تو چشماش دیده میشد "نمیـ...نمیدونم، دقیقا مثل ..." مکث کرد.
"مثل چی؟" هیونینگ پرسید.
"مثل اینکه من عادت کردم بومگیو هر روز صبح کنارم باشه؛ امرزو صبح که بیدار شدم اون کنارم نبود و من الان دارم دنبالش میگردم"
هیونینگ حالت دهنش رو مثل کلمه "اوه" گرفت و ضربه آرومی به شونه ی تهیون زد"متاسفم هیونگ اما نمیدونم کجاست. ولی قول میدم وقتی دیدمش بهت خبر بدم" و به تهیون لبخند زد.
تهیوک همینطور که سرش رو تکون میداد لبخند کمرنگی بهش زد و شروع به راه رفتن کرد.
میتونست درک کنه اما از که وقتی بومگیو رو ندیده بود احساس سنگینی میکرد.بومگیو دیشب خونه تهیون خوابید و وقتی تهیون از خواب بیدار شده بود بومگیو رو کنارش نبود. درسته، اونها با هم خوابیده بودن اما اتفاق عجیبی بین اونها نیفتاده بود.
اونها همیشه کنار همدیگه میخوابیدن.
تهیون رفته بود پیش سوبین چون فکر میکرد بومگیو اونجاست. اون و بومگیو هم اتاقی هستن فکر کرد شاید اون دوتا باهم باشن اما اونجا نبود.
وقتی داشت از خوابگاه بیرون میومد شونه هاش آویزون بود. تهیون آهی کشید اون واقعا نمیدونست کجا دنبال بومگیو بگرده، پس فقط به فکر پیاده روی افتاد.
وقتی به پارک رسید راه رفتنش رو متوقف کرد. بی سر و صدا به اطراف نگاه می کرد تا اینکه چشماش روی یه نفر قفل شد. با دیدن شخصی که دنبالش میگشت به طور خودکار لبخند روی لب هاش نشست.
"بومگیو!"
وقتی بومگیو این فریاد رو شنید بلافاصله به صاحب اون صدا نگاه کرد. اون از قبل روی لب هاش لبخند داشت اما دیدن تهیون باعث شده لب هاش بیشتر کش بیان و عمیق تر لبخند بزنه.
"هیونی!" بومگیو متقابلا تهیون رو صدا زد و به سمتش دوید.
تهیون بطور ناگهانی بومگیو رو بغل کرد و بومگیو آروم خندید و متقابلا تهیون رو بغل کرد. وقتی هر دوی اونها از آغوش هم بیرون اومدن تهیون مشت آرومی به شونه بومگیو زد که باعث شد خنده بومگیو بیشتر شه.
"چرا بدون خداحافظی رفتی؟ تو حتی از جایی که میری یادداشتی نذاشتی تا بدونم و نگرانت نباشم!".
بومگیو موهای تهیون رو نوازش کرد و لبخند شیرینی به اون زد "ببخشید هیونی، من با یه فرد مهم قرار داشتم و یادم رفت برات یادداشت بزارم. اما قول میدم دفعه بعد بی خبر جایی نرم، باشه؟" صورتش رو به تهیون نزدیک کرد در حدی که صورت هاشون فقط چند اینچ از همدیگه فاصله داشت.
چشمای تهیون به معنای واقعی کلمه درشت شد و نمیتونست حرفی بزنه. گرمتر شدن گونه هاش رو احساس میکرد، ضربان قلبش به سرعت و بیشتر و بیشتر میشد.
"اممم خب، میتونی صورتت رو موقع حرف زدن عقب تر بگیری" تهیون غر زد.
بومگیو ابروهاش رو بالا انداخت "چرا؟ چون تو نمیتونی از نزدیک به صورت مثل ماه من نگاه کنی؟" تهیون هر دو دستش رو روی صورت بومگیو گذاشت تا اون رو از خودش دور کنه، اون رو مسخره کرد و بعد صورتش رو نزدیکتر کرد.
"بومی!"
بومگیو خندید"خیله خب، متاسفم من جبران میکنم تا از من عصبی نباشی" گفت و بعد بازوش رو روی شونه تهیون گذاشت.
قرمزی گونه تهیون بیشتر از کاری بود که بومگیو انجام داده، اما راجع بهش حرف نزد فقط بومگیو رو همونجا تنها گذاشت.
چون همچنان دوست داره که اونها به هم نزدیک باشن.
تهیون هنوز نمیتونست از حرفی که بومگیو در مورد شخص مهمی که باهاش قرار داره خلاص شه پس فراموش کرد که از اون خدافظی کنه.
𝐁 𝐄 𝐓 𝐖 𝐄 𝐄 𝐍
𝐘 𝐎 𝐔 𝐀 𝐍 𝐃 𝐌 𝐄ووت و کامنت یادتون نره3>
YOU ARE READING
𝖻ꤕ𝗍𝗐𝖾𝖾𝗇 𝗒꤀𝗎 ꤌ𝗇𝖽 𝗆ꤕ﹕𝗍𝖺𝖾𝗀𝗒𝗎
Fantasyبیـن من و تـو ﹙ 태규﹚ تهیون همیشه به صمیمی ترین دوستش بومگیو اجازه نوازش و لمس کردنش رو میده، این لمـس ها هیچ وقت تهیـون رو اذیـت نمیکرد امـا بعد از مدتـی تهیون از نـوازش های بـومگیـو حس های عـجیبی بهش دسـت میداد و ضـربان قـلبش زیاد مـیشـد. 〃 𝗀...