𝖲𝗂𝗑

554 126 89
                                    

"سوبینی".

"هوم؟".

"یچیزی رو باید بهت بگم" هیونینگ گفت و سرش رو به شونه سوبین تکیه داد.

"چی؟" سوبین پرسید.

هیونینگ وقتی یاد مکالمه چهار روز پیشش با تهیون افتاد لبخند زد و هر بار که با تهیون بیرون میرفتن از تهیون از زیر حرف زدن راجع به اون چیز عاشقانه در میرفت.

"من اونروز وقتی تو و بومگیو رفتید مغازه با تهیون حرف زدم"

سوبین که داشت با انگشت های هیونینگ بازی میکرد و به حرف هاش گوش میداد گفت "و بعد؟"

"بعد... من متوجه شدم تهیون یجورایی به بومگیو علاقه داره پس ازش پرسیدم که بومگیو رو دوست داده یا نه اما اون هنوز میگفت نه و بومگیو فقط دوستشه" هیونینگ خندید.

سوبین سرش رو تکون داد "اگرچه کاملا واضحه" و اظهار نظر کرد.

هیونینگ به نشونه تایید سرش رو تکون داد "ولی من باور نمیکنم".

"باور نمیکنی که چی؟".

هیونینگ به سوبین لبخند زد و گفت "که اون از قبل بومگیو رو دوست نداشته واسه همین باهاش حرف زدم".

سوبین هم با خنده گفت "پس تو چی هستی؟ کوپید از داستان عشق اونها؟"

"خب، چرا که نه؟ اونها میتونن تبدیل به ی زوج کیوت بشن!" هیونینگ گفت.

"ما چطور؟"

هیونینگ با گیجی اخم کرد "ما چی؟"

"مگه ما یه زوج کیوت نیستیم؟"

هیونینگ خندید و گفت "ما زوج نیستیم سوبینا".

"پس دوست پسر من باش تا بتونیم زوج باشیم" سوبین گفت ک بعد سرش رو تکن داد "نه، منظورم ی زوج کیوته".

هیونینگ بعد از چند لحظه سکوت خندید "پس ما الان ی زوج کیوتیم؟ من الان دوست پسرتم" و بعد به سوبین لبخند زد.

𝐁 𝐄 𝐓 𝐖 𝐄 𝐄 𝐍
𝐘 𝐎 𝐔   𝐀 𝐍 𝐃   𝐌 𝐄

تهیون داشت بچه هایی که با خوشحالی بازی میکردن رو نگاه میکرد، آهی کشید و با ناراحتی لبخند زد.

با برخورد توپ به صورتش غافلگیر شد و با درد ناشی از برخورد توپ دستش رو روی صورتش گذاشت.

"اوه متاسفم من فکر کردم تو سطل آشغالی!"

پسرک گفت و بعد از روی پاهای تهیون رد شد.

تهیون با درد پاهاش رو لمس کرد و این از چشم اون پسر دور نموند و باعث خنده اش شد.

"دوباره متاسفم فکر کردم تو زباله ای"

از حرف پسر احساس کرد قطره اشک هاش صورتش رو تر کرده، آروم گونه اش رو پاک کرد.

"چه زباله ی بدرد نخوری هستی کانگ تهیون" پسر اونو مسخره کرد و بهش لگد زد.

تهیون از درد ناله کرد، گریه کرد و هیچ کاری نکرد، حتی قادر به دفاع از خودش نبود.

با تلخندی آروم زمزمه کرد "همیشه اینجوری میمونید بدونی هیچ دوستی فقط برای بقیه قلدری میکنید".

تهیون به خودش فکر کرد که پر از درده اون دیگه والدینی نداشت فقط خونه اقوامش زندگی میکرد که کوچکترین اهمیتی به اون نمیدادن.

بی سر و صدا وارد اتاقش شد و کنار تختش نشست. زانو هاش رو بغل کرد و بی صدا برای خودش گریه کرد.

"چرا گریه میکنی؟ کمک میخوای؟"

تهیون با شنیدن این صدا متعجب شد، با دیدن پسری تقریبا همسن خودش فورا از جاش بلند شد.

"تو کی هستی!؟ و دقیقا اینجا چیکار میکنی؟"

پسر مو مشکی لبخندی زد و گفت "نگران نباش گازت نمیگیرم، و من کیم؟ من از این به بعد دوست توئم تهیون".

تهیون ابروهاش رو بالا انداخت "دوست خیالی من؟"

"بله، دوست خیالی تو کوکی !"

"کوکی؟کیوته" تهیون در حالی که به دوست خیالیش لبخند میزد گفت.

𝐁 𝐄 𝐓 𝐖 𝐄 𝐄 𝐍
𝐘 𝐎 𝐔   𝐀 𝐍 𝐃   𝐌 𝐄

"هی سلام، میدونی وقتت داره میگذره؟"

بومگیو سرش رو بالا آورد و گفت "میدونم یونجون هیونگ" با لبخند ضعیفی جوابش رو داد.

یونجون فقط به بومگیو خیره شد، با اینکه داشت لبخند میزد ولی غم و اندوه رو میشد تو چشماش دید، یونجون آهی کشید و کنار پسرک نشست.

"متاسفم-".

"متاسف نباش این تقصیر تو نیست، ما مدت زیادیه که باهمیم هیونگ و این برای من کافیه اما نمیتونم انکار کنم که کنار اون خوشحال بودم" بومگیو گفت.

یونجون با شنیدن حرف هاش سرش رو تکون داد "اما چرا هنوز بهش چیزی نگفتی؟".

"چطور؟ بگم من فقط یه دوست خیالی بودم؟ و الان کوکی جایگذین من شده"

"دقیقا!" یونجون موافقت کرد .

"برای چی؟ از این به بعد اون منو یادش نمیاد"

یونجون در حالی که بومگیو رو به آغوش میکشید گفت "مشکلی نیست!"

"اما قلب من درد میکنه".

"میدونم".

بومگیو به آسمون نگاه کرد و لبخندی زد "وقتی دوباره برگردم اونجا اون منو یادش میره، من رو یادش نمیاد اما با این حال کانگ تهیون بهترین آدمی بود که من تا به حال کنارش بودم و دوستش داشتم".

نویسنده : بومگیو فرشته نگهبان تهیون بود و تهیون این رو نمیدونست.

𝐁 𝐄 𝐓 𝐖 𝐄 𝐄 𝐍
𝐘 𝐎 𝐔   𝐀 𝐍 𝐃   𝐌 𝐄

ووت و کامنت یادتون نره💛

𝖻ꤕ𝗍𝗐𝖾𝖾𝗇 𝗒꤀𝗎 ꤌ𝗇𝖽 𝗆ꤕ﹕𝗍𝖺𝖾𝗀𝗒𝗎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora