ساعت هفت بعد از ظهر بود چند دقیقه ای میشد که جونگکوک رفته بود
به تخت تکیه داده بود..و به پنجره ای که در نزدیکیش بود نگاه میکردهوا ابری بود و و قطرات بارون به ریزی شبنمِ روی گلبرگ ها، از آسمون سقوط میکردن
باد پرده سفید حریر رو تکون میداد ، هوای خنکِ بهاری پوستش رو نوازش میکرد و موهای بلوندش رو آروم تکون میداد ..
احساس ضعف زیادی میکرد
حس عجیبی داشت...
میدونست که داره بهش نزدیک میشه..ناراحت نبود .. لبخند محوی بی اراده رو لبش نشست .. و چشمهاشو همراه با باد خنک و ملایمی که وزید و قطرات ریز بارون رو وارد اتاق کرد بست
با دستای لرزون در عسلی کنار تخت رو باز کرد و کاغذ و خودکار رو درآورد میخواست برای گوکیش بنویسه .. حسش بهش میگفت که باید الان بنویسه
هر از چندگاهی نگاهشو از ورقه میگرفت و به پنجره نگاه میکرد و دوباره رو نوشتش برمیگشت
قلبش .. فشرده میشد
هوا خوب بود میخواست بخوابه
لبخند آرامش بخشی رو لبش نشست ،
جمله آخر رو نوشت و بوسه ای رو برگه گذاشت ، مرتب اون رو تو پاکت گذاشت و روی عسلی گذاشتش .. گوکیش قرار نبود حالا حالا ها بیاد پس بعدا میتونست برگه رو یه جا پنهان کنه
بدنش اونقدری جون نداشت که فعلا بتونه بلند شهسرشو رو متکای جونگکوک گذاشت و بوی ضعیف گوکش رو تو ریه هاش کشید
هوای خوبی بود ... به صورت عجیبی حس خوبی داشت ..با لبخندِ رو لبش چشماش رو بست و از زیر پلک های سنگینش به رقص پرده سفید تو هوا نگاه کرد ..
چند لحظه بعد ،
چشمهاش بود که با آرامش و لبخند روی هم افتادن ...-
نامه از دست های لرزونش زمین افتاد ..
دستی به چشمهای خیسش کشیدهمون طور که قول داده بود تن بی جون و ظریف تهیونگش رو با قطره های روون رو صورتش بلند کرد قلبش خورد شده بود .. روحش از بین رفته بود
برای آخرین بار با صدای آروم تو گوش فرشتش آهنگ مورد علاقشون رو زمزمه کرد و رو لبهای عشقش رو بوسید ،
"متاسفم متاسفم ... خیلی عوضی بودم" میون هق هق هاش زمزمه کرد و تن ظریف عشقش رو بیشتر فشار دادتگوک بیدار شده بود و با گریه به پاپا و پدر گریونش نگاه میکرد ..
-
رو به روی عکس خندون فرشتش وایساده بود..
گلای سفید دور عکسش چیده شده بودپدر و مادرشون اومدن ، ..
دوستاشون اومدن .. و همه با غم اشک ریختن..اتاق خالی شده بود و حالا فقط جونگکوک و دختر چهارسالشون بود که کنار پدر شکستش نشسته بود
بارون شدیدی میومد و هر از چند گاهی قطرات بارون به همراه وزش باد ، راهشون رو تو اتاق باز میکردن .. و رو زمین قهوهای چوبی جا میگرفتن
بوی بارون محیط رو پر کرده بود ..
CITEȘTI
𝑂𝑛𝑒 𝑊𝑒𝑒𝑘.
Fanfiction[Completed] ساعت دوازده شب بود و آرزو کردم، کاش دوباره عاشقم میشدی.. ____________________ "بیا جدا شیم.. من یکی رو دیدم.. و اون.. از تو بهتر بود" "فقط یک هفته بهم وقت بده" - مینی فیک - 🤍کاپل اصلی : کوکوی 🤍ژانر : انگست ، رمنس ، تراژدی 🤍Start :...