𝑠𝑡𝑜𝑟𝑚

5.3K 846 141
                                    


رو صندلی نشسته بود و با انگشت اشارش لبه ماگش رو لمس میکرد .. خونه ساکت بود و جرئت شکستن سکوت فضا رو نداشت..

شونه هاش،.. افتاده بود و نگاهش به جای نامشخصی خیره بود.. خستگی و درموندگی تنها چیزی بودن که از چهرش خونده میشد..
رنگ پریده با موهای بهم ریخته..

'شاید من زیاد بهش توجه نمی‌کردم... شاید همش تقصیر خودمه..'

'همسرم .. اون بهترین مردی بود که میتونستم داشته باشم اما من براش کافی نبودم'

'حتی چهره خوبی هم ندارم..'
موهای ژولیده و بلند شده ای که مدتی میشد مدل جدیدی روشون امتحان نکرده بود..
'کسل کننده تر از همیشه بنظر میرسم..'
پیرهن سفید و گشادی به تن داشت که طرفیش از شونه‌اش افتاده بود و در حدی بلند بود که تا زانوهاش می‌رسید..

'از خودم خجالت می‌کشم..
سیاهیای زیر چشمم، لبای خشکیدم و صورت خسته ام..'

'درسته، من براش کافی نیستم.. هیچوقت نبودم..
کاش بودم..'

پسر کوچیکتر با ادامه دار تر شدن سکوت از رو صندلی بلند شد.. نفس عمیقی کشید،
ماگش رو تو سینک گذاشت و نگاهش رو بهش داد

"بیا جداشیم..‌."

و بعد...
لیوان نیمه خالی آب که برای فرار از خشکی گلوش و قورت دادن بغضش تو دستهاش جا گرفته بود از دست های بی جونش رها شد و تبدیل به تیکه های شکسته قلبش شد..

'اشکهای تو چشمهام..
اونا نباید میریختن.. تقصیر اونا نیست که همیشه بدون انجام دادن کاری فقط گریه میکنم..
نباید همچین بلایی سر چشمهام میومد..
تقصیر اونا نیست که یک سره درحال اشک ریختن بود.. 

لبهام از بغض جاگرفته تو گلوم می‌لرزید
اون بغض.. انگار میخواست گلومو پاره کنه و با تمام وجود بیرون بزنه..
با به لب رسیدن تحملم هق هق های آرومی بلاخره راهشون رو به بیرون پیدا کردن..

ازش پرسیدم چرا..!
میدونستم نباید می‌پرسیدم چون تحملش رو نداشتم اما باید به خودم می‌فهموندم..
'کیم تهیونگ بدبخت!.. تو لیاقت هیچی رو نداری حتی اونم در آخر داره ترکت می‌کنه.. تو بی ارزش تر از این حرفایی..'
با پیچیدن اون جمله بی رحم همیشگی تو ذهنم دستم رو دو طرف گوشم گذاشتم و فقط بیشتر گریه کردم‌‌..
دارم مثل بیچاره ها گریه میکنم.. چرا نمیشد متوقفش کنم..

"من یکی دیگه رو دیدم..."
اون با صدای آرومی لب زد

گیج و سردرگم بودم.. درک کردن همه چیز سخت بود و نامفهوم بنظر می‌رسید..
اون با من ازدواج کرد چون عاشق همه چیزم بود
من باهاش همراه شدم چون عاشق همه چیزش بودم..
اون حرف ها و قول هایی که به هم دادیم چی؟.. اونا دیگه وجود نداشتن..

چشمهای سردرگمم رو به انگشت چپش دادم جایی که همیشه با حلقه ازدواجمون پر بود
اما..حالا خالی بودنش تو چشم میخورد..
چند وقت میشد که انگشتش خالی بود و من نفهمیدم؟
شاید از همون موقعی که اخلاقش عوض شد و من حتی وقتی واسه توجه کردن به جای خالی حلقه نداشتم..

میخواستم دوباره ازش سوال کنم .. چرا؟
تو خودت همیشه بودی که وقتی افکار بد درباره خودم داشتم دعوام میکردی و منو با حرفات بالا و بالاتر میبریدی..
ولی حالا..
خودش باعث تمام حس های بدم شد..

قبل اینکه بتونم چیزی بگم کمی با تردید ادامه داد

"اون.. با تو خیلی فرق داره"

جمله سنگینی بود.. تو سرم می‌چرخید
و می‌چرخید..
دوباره اون سکوت بینمون برگشته بود، اینبار سنگین تر و خالی تر از امید..
حالا باید چیکار میکردم..؟ یعنی اینقد ارزش داشتم..

"م-من اون برگه هارو امضا میکنم و-ولی دوتا شرط دارم" بعد از مکثی با صدای بی جون و خشدار حاصل از گریه زمزمه کردم 

"خب.. چین؟" بدون هدر دادن وقتی پرسید 

"ف-فقط یه هفته بهم وقت بده کنارت باشم ..

ازت خواهش میکنم جونگکوکا نذار دخترمون چیزی بفهمه هوم؟؟ اون فقط یه بچست.. آسیب می‌بینه اگه بفهمه قلبش می‌شکنه.. اون خیلی کوچولوعه که بتونه این چیزا رو درک کنه، تو این یه هفته عادی رفتار کن خو-خودم بعدا یجوری درستش میکنم خب؟
و .. و اینکه تو این یه هفته باید هرروز صبح که بیدار میشیم منو بغل کنی و از تخت بیرونم بیاری.."

دیگه گریه نمی‌کردم..
رو به روش گریه کردم ولی دیگه بغلم نکرد..
بی حسی تو وجودم رخنه کرده بود.. 

"خیله خب مشکلی نیست"

با بی‌خیالی لب زد و به سمت اتاق رفت
و منو با فکرای ترسناکم و صدای بیرحم تو ذهنم تنها گذاشت چجوری زندگیم فقط تو دو هفته نابود شده بود؟..

_____________________________

”یادداشت های پسر سفید، تهیونگ

-پاییز به ما یاد داد که تغییرات هم میتونن زیبا باشن.. اما ازش متنفرم! چرا تغییر ما قشنگ نبود؟

16:14

𝑂𝑛𝑒 𝑊𝑒𝑒𝑘.Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora