9

139 40 58
                                    

دم و بازدمش رو به سرعت و عمیق وارد و خارج میکرد. لیام تا چند دقیقه دیگه میرسید. مطمئن شد که آدرس خونه کامل و واضح باشه و سمت خواهراش رفت.

ز-همه چی اوکیه؟

و-وای خدایا زین! دقیقا داری مثل اولین قرارت با نوآ حرف میزنی!

ولیحا با کلافگی گفت و سمت کاناپه رفت و خودشو روش پرت کرد. زین چشماش رو چرخوند و سمتش رفت.

ز-اگه خسته ای برو تو اتاق استراحت کن.

و-بیخیال زین. هممون میدونیم لیام هر دقیقه ممکنه اینجا باشه...

همون لحظه زنگ به صدا در اومد. زین با استرس از جاش بلند شد و سمت در رفت و بازش کرد.

لیام اونجا بود. با اون تیپ معرکه و نفس گیرش. و لیام زین رو دید که با چشمای درشت عسلیش بهش نگاه میکرد.

چند بار پشت سر هم پلک زد. لبخند کوچیکی روی لبای سرخش اومد.

ز-هی لی. خوش اومدی.

ل-هوف پسر! تو از نزدیک جذابتری.

زین با اینکه از اولین جمله اون پسر متعجب بود، خندید. حس کرد استرس از دور شده.

ز-اوکییییی...بیا تو!

از جلوی در کنار رفت و لیام با لبخند دندون نمایی وارد خونه شد.

دنیا همینطور که از پله ها میومد پایین گره پایین موهاش رو باز میکرد. سمت ولیحا که حالا از روی مبل بلند شده بود و با لبخند به لیام نگاه میکرد رسید.

سرش رو بالا آورد و رد نگاه ولیحا رو دنبال کرد. وقتی نگاهش به لیام خورد، چشماش گرد شد.

د-ولیحا!

و-چیه؟

د-من تیک تاکر مورد علاقم رو دیدم. منو بگیییییر!

و با ادای بیهوش شدن خودشو روی دستای ولیحا انداخت.

ولیحا با صدایی که بغض فیک داشت لیام رو مخاطب خودش قرار داد.

و-لیام پین!من ازت شکایت میکنم! تو مقصر وضع الان خواهرمی!

و به طور فیک شروع کرد به گریه کردن و دنیا رو محکم بغل کرد.

انقدر محکم که دنیا شروع به دست و پا زدن کرد.

د-ولم کن وحشی! الان میکاپم میماله به لباست!

ولیحا با شنیدن این دنیا رو هل داد و شروع کرد به غرغر کردن.

زین که یه مقدار به خاطر رفتار خواهرش مضطرب و خجالت زده شده بود، دستشو آروم پشت گردن کشیدش کشید. سمت لیام که ریز ریز به حرکات اونا میخندید رفت و دستشو روی بازوی لیام که بهش نزدیکتر بود گذاشت.

ز-بیخیال. اونا فقط یکم زیادی راحتن. چای یا قهوه؟

لیام بیخبر به نگاه های زیر زیرکی ولیحا و دنیا دستشو دور گردن زین انداخت.

ل-شایدم زینی ما یکم زیادی مضطرب و عصبی و هنوز یخش آب نشده ها؟

زین با چشمای گرد نگاهش کرد. گرچه حق با لیام بود ولی نباید زود موضعش رو میباخت، نه؟

مشتش رو که تقریبا برای لیام هیچ بود به سینش کوبید.

ز-معلومه که اینطور نیست گنده!

لیام ابروش رو بالا انداخت.

ل-من دارم با چشمای خودم میبینمش زی. میخوای بگی حتی نباید به چشمای خودم اعتماد کنم؟

به طرز دراماتیکی دستشو روی سینش گذاشت و با چشمای قهوه ایش که حالا درشت شده بودن به زینی که تمام تلاشش رو میکرد که در برابر چشماش وا نده نگاه کرد.

ز-تا وقتی من اینجا ام نه تدی بر...ح...حالا...چای یا قهوه؟

کاملا خودش رو به خاطر لقبی که بی اختیار تو ذهنش ساخته و در جا براش استفاده کرده بود باخت. لیام به خاطر هول کردن واضحش نیشخند کوچولویی زد.

ل-ترجیح میدم یه چیز خنک بخورم زی.

زین سریع سرش رو تکون داد و وارد آشپزخونه شد و لیام، با نیشخندش سمت خواهران مالیک که با چشمای گرد نگاهش میکردن رفت و روی کاناپه L شکل نشست.

.
.
.
السلام العلیکم یا عزیزانی

شاید این پارت یکم ساده بود ولی نمیتونم انکار کنم که پاره شدم سرش🙂💔

پس گه ووت ندید و بچه خوبی نبودید به اژدر لیام میگم بیاد تو خوابتون🙂🌹

البته شما پررو تر از این حرفایین😂😂

حس میکنم شرایط رو محیا میکنین و با کمال میل ازش استقبال میکنین😂😂😂😂

ولییییییی

به وسیله ووت روح ناچیز بنده رو بلس کنین🙂🌹

آره خلاصه

قلب زیاد و نرم بهتون💜

TikTok!{Z.M}Where stories live. Discover now