Pt.19

2.2K 170 8
                                    

ته دلش خوشحال بود که کوک اینجا مونده بود شاید سخت بود حتی دیدنش اما وجودش باعث‌ خوشحالی تهیونگ میشد.درسته که اولین بار قصدش از اینکه آورده بودش این بود که موش آزمایشگاهیش بشه اما الان حقیقتا از دلش نمی اومد یه بچه ۱۷ ساله مریض کنه.پس فقط کمی ازش استفاده میکرد تا دهن بقیه رو ببنده.پله ها یکی دو تا پایین اومد و زیر لب آهنگ مورد علاقشو زمزمه میکرد
نامجون:چی شد؟باهاش حرف زدی
تهیونگ:اره
نامجون:خب چیشد؟
تهیونگ:هیچی میمونه
نامجون:تهیونگ بی عقلی نکن
تهیونگ:خودش دوست داره
نامجون:اون نمیفهمه
تهیونگ:میشه بس کنی
نامجون:میخوای بلاهایی که سر جیمین اوردی رو سر اینم بیاری؟
حقیقتا این حرف پتکی بود که تو سر  تهیونگ خورد .
سرش کمی گیج رفت و چیزی برای گفتن نداشت
نامجون:ها؟
تهیونگ:بگو برا جونکوک غذا ببرن
این رو گفت و با اعصابی که توسط حرف نامجون خطخطی شده بود به اتاقش رفت و دنبال یه دست کت و شلوار گشت.
***
یک ماهی شده بود که جونکوک تو خونه وحشتناک آقای دکتر دیوانه جا خوش کرده بود.تقریبا میشد گفت تمام ساعت های این ماه رو جونکوک بیکار توی خونه ول میگشت .حتی یک ثانیه هم پاشو بیرون از محوطه نزاشته بود و بدون گوشی تقریبا داشت دیوانه میشد.
تمام این ماه تهیونگ رو بیشتر از دو سه بار ندیده بود و فقط صدای فریاد هاش بود که شبانه روز تو کل عمارت میپیچید.
‌مثل همه این یه ماه زانو هاشو بغل گرفته بود و روی تخت ول بود و لحظه شماری میکرد تا تهیونگ  رو حتی برای چند ثانیه ببینه.
چند دقیقه دیگ صبر کرد ولی خبری نشد.بی حوصله از روی تخت پایین اومد و دنبال پلیورش گشت و در رو باز کرد و همین که میخواست از در بیرون بره که با کسی برخورد کرد
تهیونگ:جایی میخواستی بری؟
کوک خوشحال از اینکه تونسته بود تهیونگ رو ببینه اروم سرش رو بالا آورد.
کوک:حوصلم سر رفته دیونه شدم
تهیونگ:انقدر غر نزن
کوک:دیونه ای ها؟ یه ماهه اینجا زندانیم روانی مریض
تهیونگ در رو بست و روبروی جونکوک ایستاد
تهیونگ:فک نکنم بهت گفته باشم بهم بد و بیراه بگی
کوک:برو بابا مگه کی هستی
جونکوک حرفاش مثل یه شمشیر دو لبه بود یه طرف حقیقت محض و یه طرف دروغ وحشتناک .
تهیونگ:یه سرنگ بزنم بت تا دو سال میخوابی
کوک:بسه دیگ هی آمپول آمپول میکنه
تهیونگ:امشب باید با من یه جایی بیایی
کوک:چه عجب ما رنگ بیرونم میبینیم
تهیونگ:نامجون بقیه چیزا رو بهت میگه فقط حواست باشه مجبورم با خودم ببرمت غلط اضافی کنی کشتمت
کوک:خیلی خب بابا
جونکوک هیچ وقت نمیخواست رفتن تهیونگ رو ببینه دلش میخواست تهیونگ بشینه و جونکوک غرق اون صورت خوش چهرش بشه اما حیف که همه اینا خیالی پوچ نبودن
کوک:تهیونگ؟
تهیونگ:مشکلی هست؟
کوک:میشه....یکم بمونی؟
تهیونگ با صورتی مبهوت برگشت و به قیافه مظلوم جونکوک خیره شد
تهیونگ:کار داری بمونم؟
کوک:نه اما..
حرفشو خورد و بغضی که سد گلوش شده بود رو قورت داد
تهیونگ:خیلی خب من میرم تا شب
جونکوک به زور سرشو تکون داد و به بسته شدن در خیره شد.شبیه یه بچه دبستانی شده بود که هر لحظه میخواست بزنه زیر گریه.هیچ وقت باورش نمیشد عاشق شه! عاشق همچین ادم منفوری!
همیشه فکر میکرد عاشق یه دختر کیوت میشه و لب ساحل و خیلی عاشقانه ازدواج میکنه   و چند تا بچه دورشون اما همه اینا ساخته دهنش بودن اون الان قید همه زندگیشو زده بود و اسیر شده بود بین مشت های کیم تهیونگ!
اشکایی که بی مهابا روی صورتش ریخته بودن رو با پشت دست پاک کرد و وارد حموم شد.
با دیدن وان شیطنتش گل کرد و دلش خواست که یه بارم شده وان رو امتحان کنه.وان رو پر از آب کرد و اروم تو وان دراز کشید و چشماشو بست.حس خوبی داشت اما جونکوک حالش خوب نبود!
شاید سوال پیش بیاد چرا باید حالش بد باشه؟
جونکوک همیشه عادت داشت خودشو قوی نشون بده .
هیچ وقت نمیخواست نشون بده که حالش خوب نیست.اما بد بود! مادرش مریض و تنها و خودش درگیر یه عشق مسخره !
بعد از یه حموم حسابی هودیشو پوشید و دوباره روی تخت ولو شد که نامجون وارد اتاق شد
نامجون:افرین که رفتی حموم کارمون جلو انداختی
کوک:امشب قراره با آقای نق نقو کجا برم؟
نامجون:افتتاح یکی از بار هاس و باید همراهش باشی
کوک:چرا من؟
نامجون:بدت میاد کنسل کنم؟
کوک:عا...نه خب
نامجون:در کل آدمای زیادی دور تهیونگ نیستن  و تو باید بری
کوک:باشه
نامجون:خب این لباسا رو میپوشی و حواستو خوب جمع کن با کسی حرف نمیزنی و جایی نمیری،دنبال تهیونگ باید بمونی خب؟
کوک:چه مسخره
نامجون:چرا جلوی من پنهانش میکنی که خوشت میاد
کوک:حرفشو نزن
نامجون:نمیدونم واقعا چطوری عاشقش شدی
کوک:خودمم نمیدونم اما...
نامجون:اما چی؟
کوک:دلم میخواد حداقل بغلم کنه
نامجون:بهت یه راه حل بدم چی بهم میدی؟
کوک:هر چیزی
نامجون:خیلی خب
نامجون به کوک هیجان زده نگاه کرد و نقششو تعریف کرد.
....

-The flower of death-Where stories live. Discover now