Pt.47

2.5K 148 4
                                    

....(دو هفته بعد)
مراسم ابرو مندانه ای برای جیمین گرفته شد  .
یونگی ،نامجون ،تهیونگ و شیون ؛همین چهار نفر حاضرین مراسم جیمین بودند.جیمینی که از همون بدو تولد بی کس بود .
نامجون:تهیونگ؟
تهیونگ:هوم؟
نامجون:جیمین عاشقت بود ولی چرا اون تو سینش گل رشد نکرد؟
تهیونگ:تنها عشق های واقعی منجر به رشد گل میشه.
جیمین عاشق نبود فقط وابسته من بود
هفته ای اول در پس مراسم جیمین و کما رفتن غیر منتظره جونکوک گذشت.یونگی به خاطر رو فرم نبودن تهیونگ تنهاش نزاشت و بعد هر سه تاشون سرگردون دور خودشون میچرخیدند.
تهیونگ:چی؟
نامجون:اروم باش
تهیونگ:منظورت چیه
نامجون:نمیدونم چطور خودت متوجه نشدی
تهیونگ:اون من ...نمیفهمم
نامجون:داری بابا میشی
تهیونگ:من هیجوره نمیفهمم
نامجون:فقط بیا خوشبین باشیم که حالش خوب میشه
سردرد بدی گرفته  و حالا بیشتر نگرانش بود.
تهیونگ خوشحال هم بود چرا که حالا خودش یه خانواده داشت.یه خانواده سه نفره که امید داشت درست بشه.
خوشحال بود از اینکه یه کوچولویی قراره راه بره و اونو باباش صدا بزنه.خوشحال بود از اینکه عاشق جونکوک شده بود.
تهیونگ:حالش خوب نمیشه
یونگی:باید
تهیونگ:حرفشم نزن یونگی اون زنده میمونه
یونگی:عصاره در حال ساخته ولی به جونکوک اثری نداره میدونی که
تهیونگ:اولین باره نمیدونم چیکار کنم
یونگی چیزی نگفت .دستی به شونه  تهیونگ زد و از اتاق غم گرفته جونکوک خارج شد .
+:تهیونگ اوپا حال هیونگ خوب میشه؟
تهیونگ به جیوو ریز میزه نگاهی انداخت و با لبخندی که ازش ناامیدی میبارید دستی روی صورتش کشید
تهیونگ:معلومه حالش خوب میشه
+من خیلی دوسش دارم
تهیونگ:منم
+چی؟
تهیونگ با خنده محوی  اتاق رو ترک کرد.
...
تهیونگ:مگه اینکه بخوایین از رو جنازه من ر د شین
تهیونگ این رو با عصبانیت تمام فریاد زد و چشماشو بست
یونگی:اون به هوش اومد ولی داره درد میکشه
نامجون:تهیونگ میدونی خوب نمیشه گل ها به قلبش نفوذ کردن
تهیونگ با ناراحتی پوست لبشو گزید
یونگی:نه میتونه نفس بکشه نه بخوابه نه حرکت کنه
ما فقط داریم عذابش میدیم
تهیونگ:چجوری بزارم بمیره در حالی که اون ..
جملشو خورد و چیزی نگفت.
هر سه تاشون ساکت و به هم خیره شدند.
اوضاع سختی بود و تصمیم گرفتن از اون سخت تر.
تهیونگ بین دو راهی بدی بود و نمیدونست راه درست چیه.یونگی و نامجونم فقط میخواستند هر چه سریع تر این بازی رو تمومش کنند. بازی
که درست از همون شبی که پسری ۱۷ ساله وارد این عمارت شده بود اغاز شده بود.
تهیونگ:شما دوستای قدیمی منین،منو میشناسین جونکوک دومین کسی  بود که واقعا عاشقش شدم و نمیخوام از دستش بدم .نمیخوام دوباره یه نفر دیگه به خاطر من بمیره
سکوت کرد و دنبال کلمه مناسب برای ادامه جملش گشت
تهیونگ:فکر کنم بدونین میخوام چیکار کنم
یونگی:تو دیونه ای؟
تهیونگ:اره مگه نمیدونستی
نامجون:این دیونگیه محضه ته
تهیونگ:من این کارو انجام میدم
و چند لحظه بعد تهیونگ دو دوست قدیمی خودش رو بین انبوهی از فکر و ناراحتی و دغدغه تنها گذاشت.
تو این بازی فقط یه نفر زنده میتونست بیرون بیاد .پس تهیونگ تصمیم خودشو گرفت و خودش رو قربانی بازی معرفی کرد.بازی ناعادلانه ای بود. درست مثل  بچگیش که هر بار  که با برادرش بازی میکرد اون جر زنی میکرد و تهیونگ میباخت. تلخ بود اما زندگی تهیونگ از همون ابتدا ناحق بود.تهیونگ خیلی زود تر از زمان ممکن شکسته بود اما ریخت توی خودش و خودشو قوی نشون داد. یه رییس سختگیر که فقط بلده دستور بده اما توی دل تهیونگ  هنوز پسر بچه ای بود که دلش میخواست باباش از اون حمایت کنه .

-The flower of death-Where stories live. Discover now