Pt.27

1.9K 148 8
                                    

جونکوک به زور جلوی اشکاش رو گرفته بود و تو حال خودش نبود.اما یه چیزی رو یادش نبود این شعر ،شعری که تهیونگ خودش نوشته بود و تک تک حروفش از ته دل بود و انتخاب  تهیونگ  برای خوندن این آهنگ جلوی جونکوک چیز تصادفی نبود.
کوک:تهیونگ هر چقدر از قشنگیش بگم کم گفتم
تهیونگ لبخندی به چهره جونکوک زد و پیانو رو بست.
برای چند دقیقه سکوت سنگینی تمام اتاق رو پر کرد .نگاه هاشون در تلاقی نور آفتاب بود و این زیبا بود.
جونکوک مردد بود،مردد برای انجام کاری که تصمیمشو گرفته بود.حقیقتا براش مهم نبود چه اتفاقی میفته فقط میخواست انجامش بده.نفس عمیقی کشید و با بالاترین سرعتش لب های صورتیشو روی لب های تهیونگ گذاشت و این ارتباط سنگینی بود .
جونکوک بلافاصله از تهیونگ جدا شد و راه اتاق خودشو در پیش گرفت.
حالا تهیونگ مونده بود و اون بو و این حس آشنا .
حس آشنایی که بعد از مدت ها پیداش شده بود.حسی که تهیونگ رو در خودش غرق کرد بود.حسی که تهیونگ در حال دست و پا زدن درش بود.بدش نیومده بود از این اتصال از این حس گرمای لذت بخشی که به جونش رخنه کرده بود.دستی به لب هاش کشید و بلند شد و به جای خالیش نگاه کرد.یا جونکوک خیلی مهربون بود یا تهیونگ چیز جدید داشت.
در رو قفل کرد و از اتاق بیرون محوطه بیرون اومد و اول به اسمون پاییزی نگاهی کرد و خندون و شاد به سمت اتاق کارش رفت.
....
جونکوک خجالت زده سرش رو توی بالشتش فرو برده بوده و خودش رو برای کاری که انجام داده بود سرزنش میکرد.واقعا نمیدونست با چه عقلی همچین کاری کرده بود.بعد از چند دقیقه سرکوفت زدن روی تخت نشست و به اسمون ابری نگاه کرد.دلش به بیرون حسابی میخواست اما حیف اینجا موندنی بود.به سمت پنجره رفت تا بیشتر بازش کنه که درد بدی رو تو قفسه سینش حس کرد .چنگ انداخت و کمی فشار داد اما تغییر نکرد .از درد به خودش پیچید و با حس حالت تهوع خودشو به سمت دستشویی کشوند.
به صورتش توی اینه خیره شد که از درد قرمز شده بود.کمی عق زد و بعد مقدار زیادی خون بالا آورد.
ترسیده به خون هایی که بالا آورده بود نگاه کرد.نمیدونست چش شده و برای چی انقد مریض احواله .بی حال کف دستشویی نشست و دست های خونیشو با لباسش پاک کرد.بی حال و خسته بود انقدر که حس کرد چشماش حتی برای  لحظه ای نمیتونه باز بمونه پس تسلیم شد و به خواب رفت.
...
تهیونگ:استینتو بده بالا جیمین
جیمین استینشو بالا داد و طبق معمول روی تخت فلزی دراز کشیده بود.
تهیونگ:ببین این آمپول چیز بدی نیست بهت که بزنم بیشتر سرحال میشی
جیمین سر نکن داد و تهیونگ مقدار مورد نظر از آمپول نالوکسان رو وارد سرنگ کرد و به رگ جیمین نزدیک کرد.
جیمین:بعدش خوابم نمیبره ینی؟
تهیونگ:نه گفتم که
سرنگ رو وارد کرد و کم کم تمام سرنگ توی بدن جیمین خالی شد.
جیمین همونطور روی تخت دراز کشید و چشماشو بست تا کمی استراحت کنه.تهیونگ هم وسایل هاشو جمع کرد و از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد.
وارد اتاقش که شد به سمت تابلویی رفت که در مخفی خونه بود .تابلو رو کنار زد و با زدن رمز وارد اون اتاق کوچیک مخفیش شد.
با دیدن ۱۰تا محفظه شیشه ای پر گل و یه محفظه خالی دوباره عصبانی شد و پشت میزش نشست.نمیدونست چقدر دیگ میتونه صبر کنه تا گل دهم رو پیدا کنه.هزاران آدم دیده بود اما هیچکدوم گل رز نبودن و این کار رو برای تهیونگ خیلی مشکل کرده بود.
پا روی پا انداخته بود و بدون انجام کاری فقط فکر میکرد.به چیز های عجیب و غریبی که تو این چند وقت براش پیش اومده بود.به جیمین و به این پسر تازه وارد فکر میکرد .به جونکوکی که امروز با شجاعت تمام بوسیده بودش.به خودش غبطه خورد که چرا به اندازه یه آدم ۱۷ ساله شجاع نیست .سرشو با تاسف تکون داد و یادآور خاطراتش شد.خاطراتی که خیلی سخت میشد ازشون فرار کرد.تهیونگ عجیب دلتنگ پدر و مادرش شده بود.درسته پدرش آدم درستی نبود و همیشه اذیتش میکرد.درست همیشه بین اون و برادرش فرق میزاشت اما هر چی که بود پدرش بود.
یکی از کشو های میزشو باز کرد و با برداشتن دفتری که درست بعد از مرگ مادرش خریده بود و تمام روز ها و ساعتاشو نوشته بود چرا که بعد از مرگ مادرش و رفتن بهترین دوستش دیگه کسیو نداشت که باهاش صحبت کنه و سفره دلشو باز کنه پس دفتری خرید و از درداش نوشت .خودکار مشکی رنگشو برداشت و شروع به نوشتن کرد .از همه این چند روز نوشت اما دور جمله ای خط پر رنگی کشید جمله ای که تهیونگ رو یاد پسر دندون خرگوشی طبقه بالا مینداخت .
«اون منو بوسید»

-The flower of death-Where stories live. Discover now