پسرک منتظر به لبهای تهیونگ خیره شد و با شنیدن جمله ی بعدیش قلبش دوباره برای اون مرد لرزید
"بیا اینبار جدی باهم قرار بذاریم..میخوام فقط مال من باشی جونگ کوکا""تهیونگ...تو...کاملا بابتش مطمئنی؟"
مرد بزرگتر دستش رو بالا آورد تا موهای روی پیشونی جونگکوک رو کنار بزنه. دوست داشت توی اون لحظه کامل چشماش رو ببینه. چشمای معصوم و قشنگش رو که حالا ناباورانه بهش خیره شده بودن.
-"در واقع خیلی وقته که بابتش مطمئنم..."
صداش با وجود ملایمت محکم بود و چشماش برق میزدن. جونگکوک بهش نگاهی انداخت. نمیتونست از کلمه ها کمک بگیره و مغزش اونقدر خالی بود که حتی اسم خودش روهم به سختی یادش میومد. اینم یکی دیگه از خوابای عجیبش بود یا تهیونگ واقعا اون لحظه روبروش ایستاده و با چشمای خمار و مشتاقش بهش خیره شده بود؟
البته که این یه خواب نبود! چطور ممکن بود گرمای دست بزرگ تهیونگ رو که کامل دستش رو احاطه کرده بود توی رویا حس کنه؟ چطور ممکن بود قلبش توی خواب اینجوری بتپه؟
تهیونگ ادامه داد"جونگکوکا من فقط میخوام با تو باشم..توی هر شرایطی...واقعا دوست دارم"و دست پسرک رو محکمتر گرفت. انگار که میترسید با ول کردنش اونو برای همیشه از دست بده. پسر کوچکتر سرش رو پایین انداخت و به دستاشون نگاه کرد. مطمئن بود همین الان ضربان قلبش اونقدر بالاست که فایده ای نداره تلاش کنه تا تهیونگ صداش رو نشنوه.
بی اختیار قدمی به جلو برداشت و بدون اینکه نگاهش رو از دستاشون بگیره فشار ضعیفی به دست تهیونگ وارد کرد.
حتی اگه این یه خواب بود چرا باید تا قبل از اینکه بیدار بشه خرابش میکرد؟ لبخند کمرنگی روی لباش نقش بست و نفس عمیقی کشید.
"منم همین رو میخوام تهیونگ...میخوام که تا ابد ماله تو باشم"
با شنیدن این جمله، تهیونگ بی تابانه لبهاشون رو بهم رسوند و بوسه ی گرم و عاشقانه ای رو شروع کرد.
لباشون به آرومی روی هم میلغزیدن و دستاشون موهای همدیگه رو حریصانه نوازش میکردن. ضربان قلب هردوشون بالا رفته بود و بوسه ی پرحرارتشون، بدناشون رو داغ کرده بود. تهیونگ زبونش رو روی لبای سرد پسر کوچکتر کشید و کوک بعد از بازکردن دهنش، پاهاش رو پشت کمر ته بهم قفل کرد و با اینکار بدناشون رو کامل بهم چسبوند.
میتونست دستای تهیونگ که از بین موهاش روی گردنش سرخورد حس کنه و حرکت انگشتاش روی پوستش نفسش رو بند میآورد. حتی ساده ترین لمس های تهیونگ هم براش فوق العاده به نظر میرسیدن. دستای مردبزرگتر کم کم روی پهلوهای کوک سرخوردن و برای نفس کشیدن لباشون رو از هم فاصله داد.
-"تو نباید اینقد شیرین باشی جونگکوکی!"
تهیونگ درحالی که نفس نفس میزد زمزمه کرد و با جلوکشیدن سر کوک بدون اینکه بهش فرصت گفتن چیزی رو بده دوباره لبهاشون رو بهم رسوند.جونگکوک چشماش رو بست و به خودش اجازه داد حتی اگه اون یه خوابه نهایت لذت رو ازش ببره. البته که طعم و حرارت لبای تهیونگ خیلی واقعی تر از اونی بود که بخواد یه خواب باشه.
با حس دستای تهیونگ که آروم زیر پلیورش قرار گرفتن و مشغول لمس پهلوهاش شدن، قوسی به کمرش داد و حلقه دستاش رو پشت گردن مرد بزرگتر تنگ تر کرد.
تهیونگ بیبیش رو بیشتر به خودش چسبوند و بدون اینکه بوسه شون رو قطع کنه دستاش رو زیر زانوهای پسر کوچکتر گذاشت. اما قبل از اینکه موفق بشه اونو از روی میز بلند کنه صدای در مانعش شد و اون دو نفر با بی میلی از هم فاصله گرفتن.
"جونگ کوکاااا باید بریم سرکلاس کجایی پسر؟"
تهیونگ با شنیدن صدای جیمین، در دلش فحشی نثار اون اون پسرک ریزه میزه کرد.
-"جیمین همیشه زمانای بدی رو برای رسیدن انتخاب میکنه" تهیونگ با حرص زیر لب غر زد و چهره ی مظلوم و عصبانیش باعث شد جونگکوک به خنده بیفته.
و پسرک مو آلبالویی بعد از خداحافظی با دوست پسرش اون رو تنها گذاشت.
***
جیمین با دیدن جونگکوک ذوق زده به بغلش پرید"هعی چرا اینقد لفتش دادی؟"
جونگکوک خوشحال از لحظاتی که با تهیونگ داشت سوال جیمین رو نادیده گرفت"جیمینا حدس بزن چی شده؟"
جیمین دست پسرک رو محکم گرفت و با سرعت به سمت اتوبوسی که وارد ایستگاه میشد حرکت کردن"مسخره نشو کوک تعریف کن ببینم"
"تهیونگ ازم خواست که رابطمونو جدی تر کنیم و الان قرار میذاریم!"
جیمین لبخند زیبایی زد"یااا اینکه چیز عجیبی نیست..من که توقعشو داشتم! و اینکه منم برات یه خبر دارم"
پسرک کنجکاوانه لب زد"چی؟"
"نامجون ازم خواست که باهم قرار بذاریم!"
کوک با ناباوری پرسید"چی؟؟؟وای خدای من باورم نمیشه! بهش چی گفتی؟"
جیمین صادقانه جواب داد"اونقد از سینگلی فسیل شده بودم که قبول کردم..و بخوام راستشو بگم اون واقعا لعنتی و جذابه"
"خدای من تو واقعا منو غافلگیر کردی جیمینشی!"
"خب حالا بگو ببینم پایه ای بعد کلاس همگی بریم بیرون؟"
جونگکوک لبخند خرگوشی ای زد"معلومه که پایه ام!"
__________________________
خب بچه ها من واقعا متاسفم که اینقد طول کشید تا آپ کنم...واقعا تو شرایطی نبودم که بتونم همزمان دو تا بوکم رو باهم آپ کنم🥺 از صمیم قلب ازتون عذرمیخوامㅠㅠ امیدوارم این پارت کوتاه مورد قبولتون بوده باشه و اینکه پارتای آخرم هست...ووت و کامنت یادتون نره💜
YOU ARE READING
𝐁𝐚𝐛𝐲 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲~
Fanfictionجونگ کوک یه لیتله و هیچکس جز افراد نزدیک زندگیش راجب این موضوع خبر نداره.. چی میشه اگه تهیونگ، هم اتاقی جدیدِ جونگ کوک از این موضوع باخبر بشه؟ کاپل: ویکوک~سپ~ناممین💕 ژانر: فلاف-رومنس-اسمات