«Part 3»

10.1K 1.5K 103
                                    

جونگ کوک رو تختش نشسته بود و طبق عادت همیشگیش موقع انجام تکالیف پوست لبش رو میکند. بعد از مدت زمان زیادی بالاخره تکالیف کلاس انگلیسیش رو تموم کرده بود.

ولی هنوزم کلی کار نکرده داشت که فکر کردن بهش باعث میشد بیشتر استرس بگیره.

از حد معمول بیشتر استرس داشت و همین بیشتر کلافش میکرد. نزدیک یک ماه شده بود که به لیتل اسپیس نرفته بود و جدیدا سردردای جدیدی گرفته بود که همه ی اینا باعث می‌شدن اون پسر بخواد بزنه زیر گریه.

دلش برای رنگ آمیزی کتاباش و کارتون نگاه کردن و عروسکش تنگ شده بود. ولی نمیتونست ریسک کنه و ازشون استفاده کنه.

رفتن به لیتل اسپیس بهترین راه برای فراموش کردن دغدغه ها و استرس هاش بود که حالا اونم از دست داده بود.

"حالت خوبه؟"

تهیونگ آدم خوبی بود. خیلی مهربون بود و تو درسا و کارای جونگ کوک تا اونجایی که میتونست بهش کمک می‌کرد.
اون فوق‌العاده جذاب و باهوش بود.. دو ویژگی ای که سخت بود بخوای همزمان تو یه فرد پیدا کنی.

جونگ کوک در جواب تهیونگ سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و تهیونگ هم با زدن لبخندی دوباره مشغول انجام کاراش شد.
فرصتی پیش اومده بود که جونگ کوک بیشتر به هم اتاقی جذابش توجه کنه.

جونگ کوک همه چیز در مورد ظاهر اون پسر رو دوست داشت. موهای قرمز جذابش که چهره اش رو زیباتر نشون میداد. چشمای کشیده و فک خوش تراشش. لبخندهای مستطیلی اون پسر زیادی براش جذاب بودن.
و همینطور صدای بم و مردونه اون پسر زیادی هات بود.

ولی آدمای جذاب و زیبا میتونن خیلی خطرناک باشن..

"تو دروغ گفتی"

جونگ کوک با تعجب از پسر پرسید"چی؟"

تهیونگ به چشمای درشت و مشکی پسر مقابلش که عاشقشون بود خیره شد و گفت "یه چیزی داره اذیتت می‌کنه"

تو این مدت زمان کوتاه ، تهیونگ شیفته ی اون پسر شده بود ، خنده های خرگوشی زیباش و صدای سافت اون پسر. همه چیز در مورد اون پسر برای تهیونگ کیوت بود. حتی خال زیرلبش.

ولی میخواست بدونه که چه چیزی اون پسر رو آزار میده که گاهی اوقات کلافه و مضطرب به نظر می‌رسه.. اون نگرانش بود و اینکه به نتیجه ای نمی‌رسید بیشتر آزارش میداد.. پس اینبار دل و به دریا زد و ازش پرسید.

جونگ کوک با لبخندی جواب داد"نه هیونگ چیزی اذیتم نمیکنه .. جدی میگم"

تهیونگ سری تکون داد و دوباره مشغول به کارش شد به هرحال تا هروقت که اون پسر قصد گفتن نداشت نباید مجبورش میکرد.

چند دقیقه ای به سکوت سپری شد. جونگ کوک به تهیونگ خیره شد. تهیونگ کاملا رو کارش تمرکز کرده بود و چشماش به خاطر زل زدن به صحفه ی کامپیوتر برق میزد.

و جونگ کوک باید ذهنش رو با چیز دیگه ای درگیر میکرد که به دوران لیتل اسپیس و استرساش فکر نکنه.

از جاش بلند شد و تلفنش رو به دست گرفت.
به سمت بالکن حرکت کرد و شروع به تماشا کردن آسمون کرد. آسمون اون شب زیباتر از هروقتی بود. جونگ کوک با خودش فکر کرد جیمین خیلی خوشش میاد و شایدم داره به آسمون نگاه می‌کنه‌.

دوربین گوشیش رو فعال کرد و عکسی از آسمون گرفت. با خودش فکر کرد یه روز منم می‌خوام مثل اون ستاره ها بدرخشم.

تهیونگ کنار جونگ کوک ایستاد و گفت"کوک.. اوه تو ستاره ها رو دوست داری؟ اونا واقعا زیبان"

جونگ کوک جواب داد"آره واقعا زیبان و دوست دارم مثل اونا باشم"

"ولی هستی" صدای بم پسر بزرگتر لرزی به بدن جونگ کوک انداخت.

"چطور؟"

تهیونگ با همون لبخند روی صورتش ادامه داد"ستاره ها زیبا و درخشانن و‌ لبخندتوهم به تنهایی می‌تونه یه اتاقو روشن کنه"

نمیدونست چجوری این حرفا رو به زبون آورده.
ولی میدونست جونگ کوک به شنیدن اون حرفا احتیاج داره.

تهیونگ احساساتی به اون پسر موقرمز کیوت پیدا کرده بود. تمام شبایی که تو تکالیف کمکش میکرد و باهم فیلم میدیدن یا آخر هفته ها به کارائوکه میرفتن و صدای جونگ کوک که مثل فرشته ها میخوند .. هیچ وقت از فکر بیرون نمی‌رفت.

پسر کوچیکتر پرسید"تو واقعا اینطور فکر میکنی؟"
تهیونگ سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.

_______

نزدیک ظهر بود و تهیونگ دیرش شده بود. از شانس بدش کیف پولش رو هم پیدا نمی‌کرد.
تمام اتاقو زیر و رو کرده بود ولی انگار اثری ازش نبود.
روز زمین خم شد تا زیرمیز و تخت ها رو چک کنه که چشمش به جعبه ای زیر تخت خورد.
جعبه رو بیرون آورد و بازش کرد.
با دیدن شی داخلش از تعجب ابرویی بالا انداخت.

یه پستونک؟

𝐁𝐚𝐛𝐲 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora