صدای دختر کوچولویی توی سرم پرسه میزد...
با لحن شیرین و آرومی باباییشو صدا میزد...
نوک انگشتای نرم و کوچیکی فرو رفتن تو لپم...
مدام ضربه میزد...
صدای زمزمهای اومد:《بابایی...! پاشو! صبحونه حاضره!》
لبخند کوچیکی زدم و قبل از اینکه بتونه فرار کنه چرخیدم و بغلش کردم.
بلند زد زیر خنده و سعی کرد فرار کنه. اما همچنان محکم بغلش کردم و گفتم:《 ولی من که رزیمو انقد شیرین سفارش نداده بودم!》
《من صبحونه نیستم! شرلوک صبونه درس کرده... ببین چه بویی را انداخته! ممم~ زودتر پاشو باهم بخوریم صبونه رو!!!》
《خیلی خب. تا یه ربع دیگه پشت میزم.》
بعد از یه دوش سریع و پوشیدن یه لباس راحتتر، رفتم تو آشپزخونه و در کمال تعجب ایندفعه چیزی نسوخته بود.
ابرو بالا انداختمو گفتم:《 واو شرلوک! تبریک میگم! این دستاورد بزرگیه! امروز چیزیو نسوزوندی!》
همون طور که داشت سعی میکرد تخم مرغو بزاره تو بشقاب گفت:《البته که نسوزوندم! برای چی باید اینکارو کنم؟》
رزی بشقابشو گرفتو تشکر کرد. 《ممنون. پس ینی اون دفعه که گلدون سیب منو سزونوندی از قصد بود؟》
《نه... شعله ها نباید اونطرفی میرفتن. تقصیر من نبود... تو گلدونتو بد جایی گذاشته بودی.》
شرلوک بدون اینکه لب به چیزی بزنه پشت میز نشست و شروع کرد تکست دادن.
یادآوری کردم:《شرلوک امروز آخر هفتهست. کار بیکار. گوشی رو خاموش کن.》 و یکم از چایمو نوشیدم.
《کار بیکار... یادمه جان... کار نیست... بهم مهلت بده..... تموم شد.》گوشی رو گذاشت رو میز یکم نون و کره خورد و نگاهی به اطرافش انداخت.
پرسیدم:《چیه؟》
《برای امروز که برنامهای نداره؟》
《نه... چطور؟ نگو که پرونده گرفتی.》
《نه. ولی یه قرار ملاقات با یه دوستی گذاشتم. فک کنم برای گذروندن یه آخر هفته خوب باشه.》
چشمامو تنگ کردم. هیچوقت از دوستای شرلوک خوشم نمیومد... 《برای کی خوب باشه؟》
《شما دوتا.》
《ما دوتا؟》خب اگه رزی هم قرار بود بیاد ینی واقن به کار ربطی نداشت. شرلوک هیچوقت رزی رو وارد اینجور قضایا نمیکنه. این چیزی بود که جفتمون روش توافق نظر داشتیم. این یکم خیالمو راحت میکرد. 《و تو قراره کجا بری؟》
《 منم همونجا با یه دوستی قرار ملاقات دارم.》
《چه تصادفی.》
ابرو بالا انداختم و به رزی نگاه کردم. زیر لب خندید و نگاهشو بین منو شرلوک مدام چرخوند.
《منم میام!؟!؟ لطفاااااا. قول میدم بچهی خوبی باشم! جیغ نمیزنم. قول میدم کسی رو هول ندم... شکلات هم نمیخورم!》
شرلوک نگاه سر بالایی بهش انداخت و به چشاش تاب داد. با یه لحن رسمی و مسخره گفت:《خیر دوشیزه رزی. نمیتونید بیاید بیرون. اینجوری نه. به یه لباس برازنده نیازه. میرم یکی پیدا کنم!!!》
شرلوک یهو از رو صندلیش پرید و دوید طبقه بالا.
رزی هم پشت بندش جفت پا رو زمین فرود اومد و دوید دنبالش. 《منم میام!!!!》
صدای قدماشون رو شنیدم که رو پلههای بیچاره کوبیده میشدن. بعدش دیگه صدای زیادی نبود.
ابرو بالا انداختمو به بشقابم نگاه کردم. مال من خالی بود ولی مال شرلوک دست نخورده بود و رزی هم بیشتر از دو تا گاز به چیزی نزده بود.
همیشهی خدا تو همهچی کپی هم بودن. حتی مقدار غذایی که میخوردن هم عین هم بود. شرلوک هیچوقت چیزی نمیگفت اما مشخص بود خوشش میاد که یه جوجه اردک دنبالش میکنه. تنها کاری که نمیذاشتم رزی بکنه تقلید از شغل شرلوکه. فقط سر صحنهی جرم نمیومد. وگرنه تمام و کمال یه شرلوک بود. یدونه شیرین ترِش.
لبخند کوچیکی زدم و منتظر شدم بیان پایین. اینکه میدیدم انقد خوب باهم کنار میان حس فوقالعادهای داشت. هیچوقت تاحالا ندیده بودم شرلوک با کسی مثل وقتی که با رزی بود رفتار کنه. اونقدر خوب باهاش تا میکرد و وقت میگذروند که شک میکردم این واقن شرلوکه یا نه. شرلوک به هیچکس این روی نرم و دوستداشتنیشو نشون نداده بود...
واقن تعجب کردم وقتی دیدم میتونه انقدر فوقالعاده با یه دختر بچهی ظریف رفتار کنه.
اون واقن رزی رو دوست داشت.
مثل احمقا با لبخند به بشقاباشون زل زده بودم و لبخند میزدم که رزی با سارافن نفتی رنگش اومد پایین و تو هال چرخ زد.
《من با این میام!》
این لباس تولدش بود، برای هیچ مناسبت دیگهای نپوشیده بودش؛ میترسید خراب شه. چیشد ایندفعه پوشیدش؟
《با این؟》
《اوهوم! شرلوک گفت همین خوبه!》
شرلوک هم تو هال حاضر شد.
《با چجور دوستی قرار داریم ک رزی اینطوری لباس پوشیده؟》
《این لباسش خیلی بهش میاد. همین.》
بعد از یه نگاه دقیق به چشماش گفتم:《فقط خوشت میاد باهم ست کنین...》
《واو جان! آفرین! داری کمکم راه میوفتی! میبینم که چیزای بیشتری رو درک میکنی!》
《اوه، خف-... فقط... اوکی تو بردی.》به خاطر رزی حتی نمیتونستم درست حسابی جوابشو بدم. با اینکه ندیدم اما مطمئن بودم داره نیشخند میزنه. چشم چرخوندمو بشقابمو برداشتم گذاشتم تو سینک. بقیه کثیف کاری هارم تا حدی جمع و جور کردمو رفتم تو هال.
/
|
\
اندازهی چپترها خیلی یکی نیست بیشتر یه جوری انتخاب کردم اندازهرو که جای خوبی شروع و تموم شه.
بوس بهتون~☆
BẠN ĐANG ĐỌC
Red Roses & Milk
Fanfiction[Johnlock][جانلوک] تو کوچه پسکوچه های شهر بزرگ لندن، یه دختر ۱۶ ساله میدوه. عشق شکارشه. مخصوصا غنچههای عشقی که زیر برفهای سنگین بیتفاوتی و حماقت مردم، هیچوقت فرصت شکوفا شدن نداشتند. غنچهای توی طبقهی دوم بیکر بی۲۲۱ ده ساله که زیر برف مونده. دست...