دستامو گذاشتم رو شونههاش. بعد، کشیدمشون پایینتر و انگشتامو جلوی سینهش به هم قلاب کردم. خم شدم و سرمو تو گردنش دفن کردمو بوسیدمش.
لبامو رو پوستش نگه داشتمو چشمامو بستم.
بعد از چند لحظه سکوت ازش فاصله گرفتم، شرلوک هنوزم چشماش رو صفحه بود. سرمو نزدیک نگه داشتمو به چشمای خوش فرمش خیره شدم.
بالاخره چشماش چرخیدن و بهم نگاه کرد. تو چشمای هم حل شدیم. نگاه یخی شرلوک مثل یه رودخونهی زمستونی بود که زیرش آب گرم جریان داشت. تا وقتی به عمقش نمیرفتی گرماشو حس نمیکردی.
حالا، من انگار داشتم تو گرمای زیر یخهای نگاهش شنا میکردم... شایدم غرق میشدم.
صورتشو چرخوند سمت من، به هردو چشمش نگاه کردم و بهش نزدیکتر شدم، اونم تقلید کرد. به لباش نگاه کردم و تو حلال لباش نفس کشیدم. اونم تقلید کرد. چشمامو بستم و آروم بوسیدمش. بعد از چند لحظه... اونم تقلید کرد.
آروم لبامونو بهم مهر کردیم و بدون اینکه مهرو بشکونیم رو هم رقصیدیم. بعد از چند لحظه، به هماهنگی رسیدیم و باهم رقصیدیم. از تصور لبای جادویی شرلوک رو مال خودم، از تصور وجود شرلوک تا این حد نزدیک به خودم، با خوشحالی دستامو دور گردنش حلقه کردم و این رویای نزدیکیرو پررنگتر کردم.
از این عمیقتر نرفتیم. ولی مثل دوتا رقاص که نمایش پرآب و تابی رو تموم کرده باشن از هم فاصله گرفتیم و با نفس نفس به چشمای هم خیره شدیم.
زمین رقصمون کمکم همون خونهی همیشگی شد و هوای اطرافمون آروم گرفت.
شرلوک اخمی کرد و غر زد:《دیگه حواسمو پرت نکن.》
دوباره برگشت و به لپتاپ خیره شد. لبخند زدم و سرمو چسبوندم به سرش.《این فایلارو به من ترجیح میدی؟》
《معلومه که میدم! قبلا هم بهت گفتم. من با کارم ازدواج کردم!》
《همم... ینی داری با من به کارت خیانت میکنی؟ یا میخوای سر کارِت هَوو بیاری؟》
به یه نقطهی نامعلوم خیره شد، بعد تک خندهای کرد.《چی؟》
《با کارت ازدواج کردی. ولی با من قرار میزاری... از اونجایی که دوستپسر خوبیم میگم لازم نیست بینمون انتخاب کنی.》
هوم کرد.《حیف شد. چون اگه میگفتی لازمه، میگفتم ازدواج ارجحیت داره به فقط یه رابطهی غیر رسمی مثل این.》
هومی کردم و دیگه چیزی نگفتیم. شرلوک کتاباشو خوند و من از پشت بغلش کردم. وقتی صبحونهی کوچیکشو تموم کرد، دوباره گردنشو بوسهی کوچیکی زدم، بعد کمر راست کردمو استکان و ظرفارو برداشتم بردم آشپزخونه.
یکم وسایلو جابهجا کردم. رفتم طبقهی بالا و اتاقی که حالا فقط برای رزی بود مرتب کردم و از هرج و مرج خاموشش کم کردم.
برگشتم پایین و دیدم شرلوک به جای ملافهش حالا لباس راحتی پوشیده، وسط هال وایساده و هفتتیرو گرفته سمت دیوار و داره نشونه میگیره.
دادم زدم:《شرلوک نه!!!!》
بام!
به هر حال شلیک کرد و سکوت لذت بخش خونهرو مثل خامهی انگشت خوردهی کیک تولد نابود کرد. دویدم سمتشو قبل از اینکه دوباره ماشه رو بکشه رسیدم بهش.
مثل بچههایی که سر عروسک دعوا میکنن باهم سر اسلحه کشمکش داشتیم. ولی زورم به زورش چربیدو هفتتیرو با یه حرکت از دستش کشیدم بیرون.
ضامنشو گذاشتم و با عصبانیت غریدم:《محض رضای خدا! سر صبی این چه غلطیه میکنی؟ هیچ احترامی برای سکوت قائل نیستی؟ یا اعصاب دیگران؟!》
《حوصلهم》
چرخید و رفت رو صندلیش نشست.
《سر》
کل بدنشو ولو کرد رو صندلی.
《رفته...》
زیر لب غر غر کردم و هفتتیرو گذاشتم یه جا خارج از دید. برگشتم و به دیوار نگاه کردم ببینم کجارو زده سوراخ کرده. چشم صورتک خندانو نشونه گرفته بود.
《خب حداقل این جعبههارو جمع کن.》
به جعبههایی که چند روز پیش بسته بود که مثلا از اینجا بره اشاره کردم.
《نه... به اندازهی کافی جالب نیست.》
《شرلوک واقن که قرار نیست همینجا ولشون کنی به امون خدا؟! پاشو جابه جاشون کن.》
چشماشو به طرز مبالغه آمیزی چرخوند و ناله کرد. سرشو چرخوند سمتم و با بیحوصلگی بهم خیره شد.
یهو انگار یه عیبی روم دیده، رنگ نگاهش عوض شد.《جان، بیا اینجا.》
《...چی شده؟》
《بیا.》
به جایی رو پیراهنم خیره بود. به لباسم نگاه کردم اما سالم و تمیز بود.
《چیه؟ کجارو نگاه میکنی؟》
با اصرار گفت:《بیا.》
رفتار اونقدر جدی بود که نتونستم نه بگم.
رفتم نزدیکش ولی گفت برم جلوی صندلیش وایسم. چشم چرخوندمو رفتم جلوی پاهاش تا بالاخره واکنش نشون داد.
تکیهشو گرفتو خم شد جلو و بهم خیره شد.
ناگهان انگشتاش محکم دور مچم حلقه شدو دستمو با شدت کشید پایین سمت خودش.
محکم فرود اومدم روش و پرت شدیم سمت تکیهگاه صندلی.
دست آزادمو کنار سرشو نگه داشتم و زانوهامو دوطرف پاهاش تو صندلی فرو بردم تا جلوی شتابو بگیرم.
《شرلوک، چه مرگت-》صدام تو گلو خفه شد. زبون خیس شرلوک به گردنم کشیده شد و لباشو رو پوستم حس کردم.
ناخوداگاه ناله کردم و سرمو تو موهاش فرو بردم.
انقدر سریع اتفاق افتاد حتی نفهمیدم دقیقا چی شده. مغزم از کار افتاد و تنها چیزی که پردازش میکرد رد خیس زبون شرلوک و غلغلک موهاش رو صورتم بود.
زبونش گردنمو مثل گربه لیس زد و یه نوار خیس رو گردنم گذاشت. بدنم ناخودآگاه از لذت لرزید.
یه دستش هنوز مچمو محکم نگه داشته بود و اون یکی از پهلوم گرفتو آروم آروم سر خورد پایینتر.
《شر... لوک...》
نفس از دست رفتهمو دوباره کشیدم داخل و عطر موهای شرلوکو حس کردم.
《بله جان》نفسش به پوستم خورد و قلبم تندتر زد.
دستی که تکیهگاه بود فرو بردم تو موهاش و سرشو به خودم فشار دادم. به جای جواب دادن فقط لبامو رو هم فشار دادم تا بلند آه نکشم.
تو اتاق صدای نفسهای بلند و نالههای گاه و بیگاه من شنیده میشد. حرفای شرلوکو، با فشار و حرکت ریز دستاش، یا کاوش لباش رو پوستم حس میکردم.
لباش پایینتر رفته بودن. یه جایی نزدیک استخون ترقوهمو بوسید و مکید. زبونشو حس میکردم که از بین حلقهی لباش به پوستم میخورد و باهاش بازی میکرد. عاشق لمسش شده بودم.
دستش دور کمرم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید.
به سختی زانوهامو صاف نگهداشته بودم تا سقوط نکنم.
لباش آروم آروم پایینتر رفتن و من سر و بدنمو کشیدم بالاتر. انگشتای بلندشو رو کمرم حس میکردمو لباش فاصلهی بین دو استخون ترقوهمو خیس میکردن.
همینطور داغترو داغتر میشدم. سرمو تو موهاش فرو کردم و بلندتر آه و ناله کردم.
《ممم~ شرلوک~... بیشتر... ...بیشتر...》
بالاخره دستمو ول کرد و دستش رو طرف دیگهی کمرم گذاشت.
دست آزاد شدهمو طرف دیگهی سرش گذاشتم و دو دستی سرشو به بغل گرفتم.
انگشتاش خزیدن لبهی لباسم و به پوستم برخورد کردن. نفس منقطعی کشیدم. کارشو ادامه داد و دستاشو کامل سر داد زیر لباسم. تماس دستش با پوستم مثل برخورد دوتا ابر بود. بدنم رعد برقای کوچیک میزدو میلرزید.
کمرمو قوس دادمو بیشتر آه کشیدم. ولی سرمو تو موهاش فرو کردم و صدامو پایین نگه داشتم.
عجیب بود که من اونی بودم که مدام آه و ناله میکردم و شرلوک مشغول کاوش بود. ولی اجازه دادم هرکاری میخواد بکنه.
سرشو رو دور گردنم چرخوند و روی شونهمو بوسید. دستاشو رو کمرم کشید و بالا رفت و دوباره برگشت پایین. با هر حرکتش پوستم میسوخت و جرقه میزد.
《شرلوک...》فقط صدای نفسهای سنگین و ریتمیکشو در جواب میشنیدم.
انگشتاشو رو خط تو رفتهی ستون فقراتم کشید و رفت پایین. با هر اینچ حرکتش کمرمو قوس دادم و باهاش همراهی کردم.
به کش شلوارم رسیدو انگشت سبابهشو با احتیاط از کش شلوار رد کرد و تو گردنم نفس نفس زد.
نفسای داغش فقط بیطاقتترم میکردن.
《آه~ شرلوک... زودباش》وقتی مطمئن شد با این کارش مشکلی ندارم به دستاش سرعت داد.
انگشتشو در راستای خط کمرم چرخوندو بالاخره پایینتر رفت. انگشتاش دونه دونه پایینتر رفتن، لباس زیرم هم رد کردن و روی باسنم قرار گرفتن.
سرمو کشیدم بالا و ناله کردم. خودمو کشیدم پایینتر و با چشمای همچنان بسته بوسیدمش. اونم بی معطلی همراهی کرد. دست دیگهش هم لُب دیگهرو گرفت و شروع به بازی باهاشون کرد. فشارشون داد و عمیقتر لبامو بوسید.
خودمو رو پاهاش تکون میدادم و کمکم حس کردم که مشکلی رو که اون پایین به وجود اومده بود.
با هر نفسی که میکشیدم خودمو بالا میکشیدم و پایین میومدم. آروم و ریتمیک. با هیجان مضاعف لباشو میبوسیدم و از لمساش لذت میبردم.
میتونستم برجستگی بین پاهای شرلوکرو هم حس کنم. آروم بهش میمالیدم و تو بوسه مینالیدیم. با صدای گرفتهای هوم های ملایمی میکرد. نهایت تلاشش برای استفاده از حنجرهش همین بود.
اونقدری ازش فاصله گرفتم که بتونم چشماشو ببینم. چشمای خمارش هنوزم بهترین قسمت بودن. بوسیدمشون و صورتشو قاب گرفتم.
آه رضایتآمیزی کشید و سرشو تو سینهم فرو کرد. موهاشو نوازش کردم برای چن لحظه آروم شدیم.
با صدای بمی زمزمه کرد:《جان... بیا بیشتر پیش بریم...》
《باشه... هرچی تو بخوای...》موهاشو بیشتر نوازش کردم. دستمو به دستش کشیدم و گفتم:《اما همینطوری نمیشه. میدونی که منظورم چیه. باید یه سری چیزا بخریم.》لبامو بهم فشار دادم با قیافهی "چارهای نیست" بهش نگاه کردم. اونم با اخمِ "احمق نباش هر چی من میگم همونه" جوابمو داد و غر زد.
《منظورم همین الانه جان. نه حتی چند دیقه دیگه. خودت میدونی ممکنه نظرم سریع عوض شه.》انگار داشت مثل یه بچه هشدار میداد و تهدید میکرد.
《پس تا اون موقع خوب فکراتو بکن. چون ما که نمیخوایم فقط به خاطر بیصبریِ تو کارمون به بیمارستان بکشه. میخوایم؟》
چشم چرخوند و با اصرار پیشنهاد داد:《میتونیم کار دیگهای بغیر از اون مورد خاصو امتحان کنیم... میدونی چیه؟ مهم نیست. فراموشش کن.》مثل بچهی لجوجی قیافه گرفت و دستاشو جمع کرد پیش خودش. من حرکت خاصی نکردم.
لبخند زدم و بوسهی کوچیکی ازش گرفتم.
《مطمئنی؟》
《از اینکه گند زدی به تمام خواستنم؟ کاملا!!!》
با لبخند جوابشو دادم.《هر چی تو بگی.》
از جام بلند شدم و سریع چرخیدم. رفتم سمت دستشویی.
من هنوز یه مشکلی داشتم که باید حلش میکردم...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Red Roses & Milk
Hayran Kurgu[Johnlock][جانلوک] تو کوچه پسکوچه های شهر بزرگ لندن، یه دختر ۱۶ ساله میدوه. عشق شکارشه. مخصوصا غنچههای عشقی که زیر برفهای سنگین بیتفاوتی و حماقت مردم، هیچوقت فرصت شکوفا شدن نداشتند. غنچهای توی طبقهی دوم بیکر بی۲۲۱ ده ساله که زیر برف مونده. دست...