⁰12

380 78 19
                                    

《چه بلایی سرش آوردی؟؟؟》 داد زدم و با خشم به دختر مو حنایی که هنوز سرجاش وایساده بود رو کردم.
《یکم بهش از اینا دادم.》
《چی؟!》تو دستش یه قرص آبی کوچیک بود. سیلدنافیل؟ اونکه... قرص تقویت قوای جنسیه... برای چی؟ ینی چی؟...
_یه صندلی و یه تخت دونفره
_قربانی‌هایی که هیچ شکایتی نداشتن
_آدم‌ربایی که دقیق و باهوش و بدون سوءقصد توسط قربانی هاش شناخته میشد
_قربانی که با کسی که به تازگی باهاش این تجربه‌ی وحشتناکو داشت قرار میذاشت
_قربانی‌هایی که هیچ دلشون نمیخواست اسمی ازشون برده بشه... کسی تهدیدشون نکرده بود... فقط نمیخواستن کسی خبر دار بشه
_قرص تحریک جنسی
_"شما خیلی به هم میاین."
باورم نمیشه همه‌چی جلوی چشمم بوده و انقدر احمق بودم که نبینمش.
دختره فقط یه نمایش جنسی میخواسته!
《لعنت بهت! دختره‌ی روانی!》
بدون توجه به داد و فریادم سرشو کج کردو به شرلوک نگاه کرد.《نمیخوای کمکش کنی؟ انگار خودش اصلا نمیخواد کاری درموردش کنه.》
دوباره به شرلوک نگاه کردم. جرئت نمیکردم بهش دست بزنم. معلوم نبود چقد از اون لعنتی بهش داده بود. شرلوک نفسای کوتاه و سریع میکشید و از دهنش بیرون میدادشون.
تنها چیزی که تو سرم میچریخد، "لعنتی چه غلطی باید بکنم." بود.
هیچوقت این اتفاق نیوفتاده بود! هیچکسو برای اینجور چیزا آماده نمیکنن! باید چیکار میکردم!؟
《شرلوک!؟》انگار داشت به خواب میرفت.
《شرلوک!.. شرلوک!》چنبار دیگه صداش کردمو بالاخره جرئت کردم لمسش کنم. دوباره تو خودش جمع شد و ناله کرد.
باید میبردمش خونه. نه! باید میبردمش بیمارستان!
سعی کردم تمام دانش پزشکیِ لعنتیمو به یاد بیارم.
شرلوک بالاخره سرشو از لای بازوهاش کشید بیرون و صورت عرق کرده‌شو کشید بالا. لای چشماشو آروم باز کردو همونطور که میلرزید چشماشو تو اتاق چرخوند.
چشماش رو من ثابت شدن. سرشو چرخوند. لبای خشک شده‌شو باز کرد و زمزمه کرد:《جان... کمکم کن... لطفا...》
لعنتی لعنتی لعنتی...!
خدایا ببین به چه روزی افتاده بود. مردی که میکشتیش از رفتار تخس‌ش بر نمیگشت حالا داشت التماس میکرد کمکش کنم. اگه همین الان کمکش نمیکردم... لنتی! شیشه‌ی تو دستمو انداختمو دنبال کتش گشتم. از رو زمین برش داشتمو انداختمش روی جسم لرزان شرلوک. باید میپشوندمش.
کت اونقدری بزرگ نبود که کل بدنشو بپوشونه. کت خودمو از زیر، پوشش قرار دادمو از رو تخت بلندش کردم.
لعنتی خیلی سنگین بود. وقتی چرخیدم تازه چشمم به دختری که گوشه‌ی اتاق وایساده بود افتاد.
با تعجب اخم کردو پرسید:《چیکار داری میکنی؟!》
دیگه نمی‌تونستم محتاطانه برخورد کنم. مثل یهزبچه رفتار میکرد، منم ناخودآگاه همین رفتارو باهاش داشتم.《لعنت بهت ببین چه بلایی سرش آوردی! چند گرمیشو دادی که به این روز افتاده؟ اوه ولش کن! گوشی کوفتیمو کدوم گوری گذاشتی؟!؟》
《جلوی در ساختمون. اما چرا میبریش بیمارستان؟》
《نمیبینی چه حالی داره؟》به جای وقت تلف کردن و فک زدن چرخیدم و از در رفتم بیرون. تقریبا مطمئن بودم فقط یکم سیلدنافیل به خورد شرلوک نداده بود. این وضعیت اثر دارو نبود. لعنتی حتی اثر چنتا دارو هم نبود. مواد مخدر قاطیش بود به قطع. فقط امیدوار بودم اوردوز نکنه. این وضعیت حتی برای شرلوک هم نگران کننده بود.
لعنتی از پله‌ها چجوری میخواستم پایین برم؟
《مگه تو نباید کسی باشی که کمکش میکنه؟》مکث کرد.《 به خاطر تو اینطوری شده. خودت باید کمکش کنی! نه کس دیگه‌ای!》
《منظورت چیه؟》
《فک میکنی چرا اینطوری شده؟ من فقط براش درمورد کسی که دوستش داره حرف زدم. و باید بگم حدسم درست بود... نه حدس نبود. خیلی ضایع بود. جانِ احمق. شرلوک عاشقته! دلش میخواد باهات سکس کنه. نگاش کن! داروی خالی خالی که اینطوری نمیکنه. تو که خودت دکتری! بی‌خی‌یال!》حق با اون بود. اونجور دارو به محرک نیاز داره.
به شرلوک نگاه کردم. موهاش رو چشمای بسته‌ش رفته بود.
چیز زیادی از چهر‌ش معلوم نبود. نور فقط از زیرش و از شمعای روی زمین میومد.
سرشو تکون دادو نالید:《به حرفاش گوش نکن》
خواستم از اتاق برم بیرون ولی دوباره خودشو سفت کرد و نالید:《جان... بس کن...》
سعی کردم لحنم آروم و امیدوار کننده باشه.《باید ببریمت پایین شرلوک. میبرمت بیمارستان و حالت خوب میشه. یکم تحمل کن فقط.》
《نه... لطفا دیگه تکون نخور...》میدونستم بدنش الان به شدت حساسه.
صدای نازکی از پشت سرم اومد.《فقط بزارش رو تخت. اگه نمیخوای کمکش کنی حداقل اذیتش نکن.》
نمیخواستم به حرفش گوش کنم ولی بازوهام اونقدر قدرت نداشتن که یه مرد بالغو بیشتر از این نگه دارن. مثل فلک‌زده ها راه رفته رو بگشتم و شرلوکو گذاشتم رو تخت زهوار در رفته. ملافه‌ش مثل برف سفید بود.
دست کشیدم به کتم ولی یادم اومد نه کت تنمه نه گوشی تو جیبشه.
《من میارمش!》بشاشانه گفت و به همون چابکی قبل دوید و صدای قدم‌های بیصداش خیلی سریع محو شد.
باورم نمیشد رو یه تخت لعنتی با شرلوک که اونطوری داره درد میکشه کنارم نشستم و منتظرم آدم‌ربامون بره گوشیمو از طبقه‌ی پایین بیاره.
با اینکه عجیب بود ولی به نظر بیخطر میومد...
تو سکوت سرمو چرخوندم و به شرلوک نگاه کردم. عضلاتش تو یه انقباض اجباری گیر کرده بودن. به زور خودشو جمع کرده بود تا حرکت اضافه‌ای نکنه.
《شرلوک. مشکلی نداره اگه بخوای... من میتونم بیرون بمونم.》
《نه... لطفا... بمون...》
《با... باشه... یکم صبر کن تا به آمبولانس زنگ بزنم. بعدش دیگه همه‌چی-》
لرزش محکمی کرد و با صدای خفه‌ای گفت:《نه...! فقط، بزار، یکم... بگذره... عهم...》
باشه‌ی آرومی گفتمو ساکت کنارش رو تخت نشستم. فقط صدای نفس نفسای شرلوک و رقص سایه و نور روی اجسام زمان رو روان میکرد.
به شرلوکو دردی که میکشید فکر میکردم.
توی سکوت نفس‌های بیمارگونه‌ی شرلوک رو مغزم حک میشدن. هر نفسش حرفای دخترو تو سرم نبض میزدن.
"مگه تو نباید کسی باشی که کمکش میکنی؟"، "به خاطر تو اینجوری شده."، "جان احمق"، "خودت باید کمکش کنی!"، "جان احمق، شرلوک عاشقته!"، "نگاش کن."
هر نفس شرلوک این حرفاشو تو ذهنم ضربه میزد. شرلوک کم نفس‌نفس نمیزد.
《شرلوک... تو واقن... حسی بهم... داری؟》تو روحت جان. الان چه وقت این حرفاست.
《...احمق نباش... جان...》
《حتی الانم دست از این حرفات برنمیداری.》
بعد از یه سکوت کوتاه گفت:《بازم حرف بزن... جان...》
《چی بگم؟ همیشه همه‌ی حرفارو تو میزنی. من هیچ چیزی ندارم بگم. خودت همه‌چیزو میدونی.》
《درمورد حرفای... ناگفته‌ای بگو... که، فک میکنی من میدونم...》
《....امروز واقن... فک کنم نباید اینو الان بگم، ولی اعصابمو سر رسیدگی به این پرونده‌ی کوفتی به هم ریختی... و آخرم پای جفتمونو کشوندی توش.》
لبخند نصفه نیمه‌ای زد.
ادامه دادم.《حق با تو بود. حتی نیم ساعتم نمیتونم کتاب بخونم و تو سکوت چای بنوشم.》
به هرچیزی از امروز که به ذهنم میرسید فکر کردم. همه‌شون بیش از حد احمقانه به نظر میرسیدن که بخوام به زبون بیارمشون. مخصوصا که میخواستم به شرلوک بگمشون.
《به گمونم رزی یه کپی کامل از توعه... و... واقن انتظار نداشتم فقط با گفتن من کاری که ازت خواسته بودمو انجام بدی. منظورم اون سوسکاست.》
سعی کردم سکوت بین حرفام بیش از حد طولانی نشه.
《گاد پیدا کردن یه چیزی برای گفتن واقن سخته..... وقتی دیدم دوتا زنو دعوت کردی راستش... یکم اعصابم خورد شد. واقن نمیدونم باید چه واکنشی نسبت به حضور آیرین تو لندن نشون بدم. و اینکه بدون اینکه بفهمم با هم در ارتباطید... خب...》
شرلوک چرخ زد. طوری که دیگه پشتش بهم نبود. به چهره‌ش که حالا بیشترش معلوم بود نگاه کردم. چشماش تو یه جهان دیگه سیر میکردن.
یه سکوت طولانی برقرار شد. به این فکر کردم که این مرد با فکر من... تحریک شده...
《خیلی... خیلی زیاد... حس عجیبیه که بفهمی دوست صمیمیت... عاشقت بوده.》
چهره‌ش جمع شد. درواقع کل هیکلش جمع‌تر شد.
《جان... حرفشو جدی نگیر...》
《نمیتونم...》
《چرا. میتونی... من... عاشقت نیستم》
به پیچش موهاش نگاه کردم که رو پیشونیِ عرق کردش نشسته بودن. جنگ سختی درونم در گرفته بود که از دست اون موهای آزار دهنده خلاصش کنم.
《پس... بزارش به حساب دوستیمون...》انگشتمو بردم سمت موهاش و کنارشون زدم، پیشونی کشیده‌ش رو لمس کردم.
لرزید. لرزش کوچیک لباش از چشمم دور نموند. لبشو از داخل گزید تا روی هم فشارشون نده.
《احمق نباش جان... لطفا...》
انگشتمو روی صورتش کشیدم. از پیشونیش اومدم پایین‌تر. از گوشه‌ی بینیش راهمو ادامه دادمو دستمو روی گونه‌ش قاب کردم. شستمو رو صورتش کشیدم و به واکنشش نگاه کردم. ابروهاش به شدت خمیده‌بودن و پلکاش میلرزیدن.
《شرلوک. لجبازی رو بزار کنار.》انگار اصلا حرفمو نمیشنید.
《چیزی رو بگو که ناگفته مونده. چیزی که لازمه یاد آوریش کنی. چیزی که باید مطمئن بشی طرف مقابل باید بدونه.》
دوباره لرزش شدیدی کردو نفس عمیقی کشید. خورده خورده جوید:《الان واقن وقت خوبی نیست...》
《هر چیزی که هست شرلوک. به چشمام نگاه کن. و بگو.》
بازم با شستم نوازشش کردم ولی واکنشی نشون نداد. مثل تمام مواقع دیگه‌ای که تو افکارش غرق میشد و جسمش بدون حرکت تو این دنیا باقی می‌موند، چشماش باز و به دیوار روبه‌رومون خیره بودن. انگار اصلا باهم حرف نزده بودیم.
《شرلوک؟...》
نفس ناگهانی کشید و چشماش چرخیدن سمت من. انگار به سختی هوشیاریشو حفظ کرده بود. چشماش به سختی روم تمرکز کرده بودن.
《شرلوک؟ حالت خوبه؟!》
با ملایمت سرشو چرخوند سمت من. انگار با هر اینچ حرکت سنگینی تمام افکارو دردهاشو به دوش میکشید. چشمای نیمه‌بازش برقی زدن و مرطوب شدن. دستشو از زیر پارچه‌ی کلفت کت کشید بیرون و گذاشت رو دستم. دستش داغ و عرق کرده بود. انگشتاش اون حرکت ظریف همیشگی رو نداشتن.
با کم نفسی صدایی از دهنش بیرون اومد.
《جان... من...》
چشماشو بستو محکم رو هم فشار داد. لباشو هم همینطور. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید.
میخواست بگه.
باورم نمیشد میخواست بگه.
اما این چیزی نبود که قلبمو از درد میفشرد. درد شرلوک بود. آرزو کردم ای کاش ازش نپرسیده بودم. ای‌کاش دهن لعنتیمو باز نکرده بودم و اون حرفای احمقانه رو بهش نمیگفتم. ای‌کاش اون کسی که مجبورش کرده این حرفارو به زبون بیاره من نبودم. ای‌کاش باعث و بانی این همه درد من نبودم. ولی این من بودم که باعث شدم شرلوک به‌خاطر گفتنش اشک بریزه. اونطوری لباشو روهم فشار بده و تو این شرایط مجبور به تصمیم‌گیری شه. منِ لعنتی بودم!
لعنت بهت جان واتسون!
بالاخره بعد از یه عمر چشماشو باز کردو بهم نگاه کرد. درد کمتری میدیدم. اما اندوه تو چشماش هنوز سرجاشون بودن.
لباش ذره ذره از هم باز شدن.
《من...》چشماش برای لحظه‌ای همون جسارتو برق زدن. ولی سریع شک و تردید، درد و... نیاز جاشونو گرفت.
《عاشقتم.》

Red Roses & MilkWhere stories live. Discover now