از صدای قدماش معلوم بود واحد بدون اساسیهست و شرلوک داره اینور اونور میدوئه دنبال سرنخ.
رفتم داخل واحد و به در چوبی داغونش نگاه کردم. یه حسی بهم میگفت اگه میدونستم از چی انقد کثیفه عمرا دستمو میذاشتم روش. شرلوک از کنار پنجره اومد کنار و رفت سمت دسشویی. همون واحدی بود که پنجرهش با چارچوب از جا دراومده بود. روی زمین تیکهها و خوردههای شیشه و خون ریخته بود. چن جا کاملا رد پای کوچیک و خونی به چشم میخورد. انگار یکی همینطوری از رو شیشهها گذشته بود و به راهش ادامه داده بود.
《فک کردم گفتی دختر سادهایه.》
《اونقدر ساده که میشه ازش انتظار داشت. اونایی که میدزدیده میاورده اینجا. تو اتاق یه تخت دونفره و یه صندلی هست... با چنتا تیغ شکسته و خونی. بریم آزمایشگاه ببینم برا چن نفرن.》
《چی؟ وایسا ببینم تموم شد؟》
《آره چیز زیادی اینجا نیست. آشیانهش همینجاست. اونایی که میدزده رو هم میاره همینجا. بریم پیش مالی و بعدم بریم دنبال چنتا از قربانیا. اونا میتونن شهادت بدن و دستگیر شه.》
《به همین سادگی؟》
《همیشه گفتنش راحتتر از انجام دادنشه.》
《ولی این اولین باریه که حس میکنم واقن همهچیو فهمیدم.》
از واحد رفت بیرون.《تبریک میگم. کندی پاهات ذهنتو سریع کرده.》
دوباره تند تند و با یه آهنگ منظم پلهها رو رفت پایین.
غرغرکنان دنبالش رفتم پایین.《تقصیر من نیست که دارم پیر میشم.》
صداش تو راهرو پیچید.《بهونه نیار جان. جفتمونم میدونیم کسی به این زودیا از نفس نمیوفته.》
《چرا خیلیا میوفتن.》
بازم چیزی گفت ولی اونقدر دور بود که نشنیدم. بازم پنج طبقه رو آروم آروم اومدم پایین و دیدمش که جلوی در وایساده و تیغ هارو تو دستش گرفته و نگاشون میکنه.
رفتم نزدیک.《 نیازی به آزمایش خون نیست. شکل و جهت اثر انگشتا همه شبیه همن. دختره خودشو میزده.》
《واقن؟ چرا؟ ینی آدم میبرد اونجا بعد خودشو زخمی میکرد؟》
《به احتمال زیاد برای ترسوندن زندانیا.》
《چه آدمدزد خوبی!》
《هوم. باید تا سر خیابون پیاده بریم.》
《اوکی.》
شونه بالا انداختمو دستامو کردم تو جیبم. هوا داشت سردتر میشد کمکم. باید پلیورامو دوباره میپوشیدم...
همونطور که قدمای اولو میذاشتیم و از اون ساختمون جنزده دور میشدیم طبق عادت همیشگی چک کردم ببینم همهچی سر جاشه یا نه که یاد کلت افتادم.. خوشحال بودم که امروز لازم نبود ازش استفاده کنم. هرچی نباشه آخر هفته بود.
احتمالا از اینجا مستقیم برمیگشتیم خونه. یا حداقل من نمیذاشتم بیشتر از یکی دوساعت دیگه وقت بزاریم پای پرونده. امروز رزی خونه نبود و میتونستم تمام روزو از سکوت لذت ببرم. از نصفه سکوت... اگه شرلوک اجازه میداد.
شرلوک تو سکوت راه میرفت و منم پشت سرش میرفتم. فقط صدای قدمای ما تو سکوت صبحگاهی میومد. خورشید کمکم داشت جون میگرفت و بالا میومد. تا دو سه ساعت دیگه ظهر میشد.
《جان؟》
《بله؟》
《دیگه نمیخوای با هیچ زنی قرار بزاری؟》
《خب... چرا این باید به تو مربوط باشه؟》قضیهی دیروز باعث میشد درمورد این مسئله جلوش گارد بگیرم...
《عاه عام... فقط میپرسم. همین.》
《راستش نیمدونم. فعلا سرم با رزیو تو به اندازه کافی گرم هست. درضمن... دیگه اون شور و اشتیاق قبلو ندارم... فک کنم بتونی حدس بزنی چرا.》
《فک نمیکنم مری مشکلی داشته باشه.》
《خودم دارم! چطور میتونی فک کنی من بعد از مری هنوزم با کسی باشم!؟》
《میدونم سخته باهاش کنار بیای. ولی به خاطر رزیم که شده-》
《رزی خانم هادسون و مالی رو داره. منو داره. تورو داره!》
《ولی عشق محبتی که از طرف کسی به عنوان مادر خانواده دریافت میکنه فرق داره. رزی کمکم داره وارد محیط اجتماعی میشه. شروع میکنه به شناختن خودش و مقایسهی خودش با دیگران. ما که همینطوریشم وسط هفته گاه و بیگاه غیبمون میزنه. اون به محبت مادری هم نیاز داره. فقط حمایت ما کافی نیست. احساس کمبود میکنه اگه مادری با-》
《مادر اون مرده شرلوک! رزی فقط یه مادر داشت. اونم مرده. حاضرم هرکاری کنم برگرده. بعد از این همه سال هنوزم هرکاری کنم برگرده. ولی... به هیچ عنوان جایگزینش نمیکنم! قسم میخورم شرلوک اگه یه بار دیگه دربارش حرف بزنی جوری بزنم تو صورتت که تا دو روز قدرت تفکرتو از دست بدی!》غریدمو فکمو بهم قفل کردم. نمیخواستم بیشتر از این عصبانیتمو سرش خالی کنم. فقط یهو از کوره در رفتم. نباید سر شرلوک خالی میکردم. نفس عمیقی کشیدمو دستمو تو جیب کتم مشت کردم.
《متاسفم. نمیخواستم... منظوری نداشتم... نباید بهش اشاره میکردم... عا... ببخشید.》
این حرفا از دهن من در نمیومد. به شرلوک نگاه کردم که سرشو چرخوند و نگاهشو ازم دزدید. اخمای خفیفشو میتونستم تصور کنم. و چشماشو که میچرخیدن و ذهنش که دیوانهوار کار میکردو دنبال جواب میگشت. هروقت مسئلهی کوچیکی رو نیمتونست حل کنه همچین چهرهای به خودش میگرفت.
هروقت پای احساسات درمیون بود. خب... نمیشد بهش خورده گرفت. به هر حال باهوشترین مرد دنیا قطعا فرد احساساتی نیست. نه حداقل به اندازهی من...
《عا نه. من متاسفم. نباید انقد تند میرفتم. فقط... هنوز یکم سرش... عام... موندم.》
《درک میکنم.》
《لازم نیست دروغ بگی شرلوک. فقط... متاسفم. میدونم احمقانهست. ۶سال گذشته. هیچکس انقدر به یاد کسی نمیمونه. حتما خیلی احمقانهست که انقدر تو فکر یه مُرده موندم.》
《امیدوارم به یاد منم انقد بمونی...》
《فقط من حق دارم حرفای احمقانه بزنم. پس اگه حرف دیگهای نداری دهنتو ببند شرلوک. قرار نیست بازم از دستت بدم.》
دیگه چیزی نگفت. پیچیدیم تو یه خیابون و تازه به خودم اومدم دیدم به سمت بیکر نمیریم.
《نظرت چیه یه چیزی بخوریم؟》
《الان؟ ساعت دهه.》
ولی به هرحال راهشو کج کرد سمت یه کافیشاپ بزرگ.《ممنون از اطلاع رسانیت. من چیزی نخوردم. تو هم میتونی یکم چای بخوری.》
مثل اردک راه افتادم دنبالش. رفت داخل و در دورترین نقطه نسبت به در و هوای تازه نشست.
《میتونستیم بیرون بشینیم. هوا امروز خیلی خوبه.》
زیر لب هوم بیصدایی کردو به بیرون خیره شد.
《فک کنم به جای بیرون باید به من نگاه کنی شرلوک. همراهت منم. مگه نمیخوای صبحونه بخوری؟》
باز همون صدارو درآورد. انگار قرار نبود توجهی نشون بده. لبامو به هم فشار دادمو کتمو درآوردم و به پشت صندلی آویزون کردم. نشستمو چن لحظه به شرلوک خیره شدم.
یهو دستشو برد بالا و با اعتماد به نفس تمام پیشخدمتو صدا زد و یه کیک و دوتا چای سیاه سفارش داد.
《همش همینو میخوای به عنوان صبحونه بخوری؟》
باز همون صدا رو درآورد و مثل جغد از نمای شیشهای مغازه بیرونو نگاه کرد. چشماش حتی چیز خاصی دنبال هم نمیکردن.
باز رفته بود تو فکر. منو رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندنش. حداقل برای وقت کشی.
صبح خیلی ساکت آرومی بود. اونقد آروم که زمزمههای کارکنان مغازه راحت شنیده میشد. بحثشون دربارهی رابطهی شخصی یه نفر با یه شخص ثالث بود. زیاد گوش ندادم.
سریع سفارشامونو آوردن و تو سکوت چایمو خوردم. صندلی رو یکم چرخوندم و بیرونو نگاه کردم.
واقن صبح آرامش بخشی بود.
اینکه تو سکوت و هوای آزاد بشینی و با دوستت چای بنوشی... مثل رویاییه که از خیلی وقت پیش آرزوشو داشتم.
یا حداقل برای ۱۰ دیقه اینطوری بود. بعدش عادی شد.
بعد از ۱۵ دیقه درواقع متوجه شدم، خیلی اوقات تو خونه هم با هم چای میخوریم.
بعد از ۲۰ دیقه خسته کننده شد.
بعد ۲۵دیقه کسل کننده شد. چایم هم تموم شده بود.
بعد از نیم ساعتِ خسته کننده و نگاههای زیر چشمی به شرلوک که قطره قطره از چایش میخورد، بالاخره برگشتم سمتش و تازه متوجه شدم تو فکر نیست. داره گوش میده.
《شرلوک!؟ جدی اومدی اینجا... فالگوش مردم وایسی؟!》
صدامو آوردم پایین و با اعصاب خاکشیر شدهم نگاش کردم.
《هوم؟》
《ایکوفت! اون چای یختو زودتر کوفت کن بریم! نیم ساعته منو علاف چی کردی؟》
《هیس! برای پروندهست جان. پرونده!》
《امروز یکشنبهست. پس پرونده بخوره تو سرت! پاشو بریم!》
پولو گذاشتم رو میزو بدون اینکه گوش کنم ببینم چی میگه از کافیشاپ اومدم بیرون. شرلوک از پشت نزدیک شدو تقریبا زیر گوشم گفت:《دونفرشونو پیدا کردم. یکی دوتا ساختمون هستن که بیشتر از بقیه احتمال داره اونجا زندگی کنن. نظرت چیه بریم-》
《شرلوک محض رضای خدا!》
مکث کرد و چشماشو چرخوند.
《هیچ کار خیلی مهم دیگهای داری که انجام بدی؟ نه. فقط میخوای استراحت کنی. میخوای چیکارکنی؟ نهایتا نیم ساعت بتونی بشینی و چای بخوری و کتاب بخونی. بعدش میخوای چیکار کنی؟》
منم مثل خودش تند تند جواب دادم.
《نمیدونم شاید یکم بخوابم. شاید یکم از سکوت لذت ببرم. با کتاب و چای. اونم بیشتر از نیم ساعت. تو این مورد میتونم متعجبت کنم!》
اخم کردو لبخند شیطنت آمیزی گفت:《اوه جان! شک دارم! لازمه بهت یادآوری کنم که تو خیابون بیکر دو تا معتاد به حل پرونده وجود داره؟ نظرت چیه دیگه انقد از این علاقهت فرار نکنی؟ حالا زود باش چن نفری هستن که باید بهشون سر بزنیم.》
《شرلوک جدی میگم. هیچ قتلی درکار نبوده. هیچ پروندهای وجود نداره. فک کنم بتونیم این قضیه رو برا یه روز بزاریم کنار.》
《خیلی خب تو برگرد خونه من خودم میرم دنبال طرف.》
بازوشو گرفتمو با خودم کشیدم لبهی خیابون و برای تاکسی دست تکون دادم.
《نخیر جناب هلمز. شماهم با من میاین خونه. فک کردی میتونم آروم یه جا بشینم وقتی تو رفتی دنبال دردسر؟》
《فقط یه بازرسی کوچیک از خونهی کسیه! مگه من بچهم؟!؟ ولم کن جان!》
به زور به سمت تاکسی هدایتش کردمو فرو کردمش تو ماشین. چنتا داد و فریاد زدو بالاخره وقتی ماشین راه افتاد ساکت شد.
تکیه دادمو نفس عمیقی کشیدم. انگار بالاخره میتونستم رنگ آرامشو ببینم.
شرلوک زیر لب گفت:《پول تاکسی که منو تا اینجا برمیگردونه رو تو میدی.》
چشمامو چن لحظه بستمو جواب دادم:《آره. ولی فردا. فردا پول همهچیو میدم.》
میتونستم غرغرایی که تو خودش حبس کرده رو بشنوم. خب...
حداقل قرار بود برگردیم خونه! همینم خودش کلی بود.
/
|
\
شرمنده دیشب نتم تعطیل شد امروز جفتشو میزارم
:"/
Sorry...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Red Roses & Milk
Fanfic[Johnlock][جانلوک] تو کوچه پسکوچه های شهر بزرگ لندن، یه دختر ۱۶ ساله میدوه. عشق شکارشه. مخصوصا غنچههای عشقی که زیر برفهای سنگین بیتفاوتی و حماقت مردم، هیچوقت فرصت شکوفا شدن نداشتند. غنچهای توی طبقهی دوم بیکر بی۲۲۱ ده ساله که زیر برف مونده. دست...