تصمیم گرفتم بالاخره مسواک بزنم! تو کابینت ها دنبال مسواکم گشتم. بین وسایل شرلوک، جایی نبود که انتظار داشتم پیداش کنم اما متعجب نشدم. مسواکم قبلا قرمز و سفید بود. الان یه چیز سبز و آبی به موهاش گرفته بود.
بیخیالش شدم. رفتم طبقهی بالا و افتادم رو تختم.
وقتی بیدار شدم ساعدم هنوز رو چشمام بود. طبق معمول رزی بیدارم کرده بود، صبحونهی مفصلی خوردیمو رسوندمش مدرسه.
موقع برگشتن شیر، چای و مسواک خریدمو برگشتم، به خانم هادسون تو کافهش سر زدمو احوال پرسی کردم. کیسههای خریدمو نشونش دادمو بلایی که سر مسواک قبلی اومده بودو براش تعریف کردم.
《اوه راستی جان.》
《بله؟》
《شرلوک رفت ادارهی پلیس. چند دیقه بعد از اینکه شما رفتید رفت بیرون. انگار خیلی ذهنش درگیر بود. وقتی بهش سلام دادم جوابمو نداد.》
سر تکون دادم. برگشتم طبقهی بالا، خریدارو گذاشتم سر جاشون و کتمو درآوردم.
رو صندلیم نشستم و به شرلوک زنگ زدم. تقریبا مطمئن بودم جواب نمیده، ولی به امتحانش میارزید.
جواب نداد. دوباره گرفتم.
منتظر شدم.
بازم جواب نداد.
گوشی رو گذاشتم کنار، به خونهی خالی نگاه کردمو لپتاپمو برداشتم. طبق معمول یه پیدیاف ناشناس باز بود. شرلوک و رزی همیشه یه چیزی داشتن تو لپتاپ من میخوندن.
خودمو با بلاگم مشغول کردم. برای خودم چای ریختم و خواستم آخرین پروندهای که نوشتهبودمو ادیت کنم. اما کارش درواقع تموم شده بود. پستش کردمو همونطور که به صفحهی بلاگم خیره شده بودم چایمو نوشیدم.
خواستم آخرین پروندهای که حل کرده بودیم، پروندهی آدم ربایی آنا رو بنویسم ولی سریع منصرف شدم. دلایل زیادی داشت.
درواقع هیچ پروندهای وجود نداشت درمورد این آدم ربایی ها. قربانیها میل داشتن سکوت کنن. هیچی درمورد قربانیها یا حتی خود آنا نمیدونستم. و تقریبا هیچ جزئیات خاص دیگهای درمورد پرونده نداشتم. و این پرونده تا حد زیادی شخصی بود.
دوباره با شروک تماس گرفتم و ایندفعه در کمال تعجب جواب داد.
《شرلوک! کجایی؟》
《سلام جان. از ادارهی پلیس برمیگردم.》صداش بشاش بود.
《ولی ساعت ۱۱ صبه. پروندهی جدید گرفتی؟》چرا صداش بشاش بود؟
《نه. رفتم با آنا صحبت کردم. من رزی رو میارم خونه. لازم نیست بیای بیرون.》
《ولی ساعت ۱۱ صبه-》
صدای بوق گوشی بلند شد. به دستگاه پلاستیکی زل زدم، انگار اون میتونست توضیح بده شرلوک چه حرفی داشت با آنا بزنه.
این ینی تا دو سه ساعت دیگه تنها بودم. چیزیم برای نوشتن وجود نداشت...
انگار عادتم شده بود که چشمامو تو خونه بچرخونم تا یه سوژه میدا کنم برای وقت گذروندن.
از جام بلند شدم، ماگمو بردم تو آشپزخونه و بعد از مرتب کردن تصمیم گرفتم نهار درست کنم. خیلی وقت بود یه غذای خونگی درست و حسابی نخورده بودیم.
چیز زیادی از آشپزی بلد نبودم، با همون یه ذره موادی که داشتیم یه خوراک ساده درست کردمو خودمو تا وقتی بیان با غذا مشغول کردم. به همین راحتی ۲ ساعت تنهاییم گذشت.
زیر غذا رو کم کردم و وقتی داشتم همش میزدم صدای در و صدای بلندِ سلام رزی به خانم هادسون رو شنیدم.
شرلوک هم سریع قدم برداشتو از پلهها اومد بالا. سر چرخوندم سمت در آشپزخونه تا بهشون سلام کنم.
《سلام جان.》به جای در دوتا گوی سبزو جلوی صورتم دیدم و لبای شرلوکو رو لبام حس کردم.
چشمام درشت شدن و صدام تو گلو خفه شد.
فقط چن لحظه طول کشید تا صدای رزی دقیقا از پشت سر شرلوک بیاد. خودمو کشیدم عقب و با استرس و عصبانیت به شرلوک نگاه کردم.
رزی سلام داد و شرلوک دستاشو بالا گرفت و گل و یه کیسهی شیر پاکتی بهم نشون داد. لبخند زد با خوشحالی گفت:《شیر گرفتم جان :}》
رزی وسایلشو گذاشت کنار در و با خنده اومد بغلم کرد و بعد بدون هیچ حرفی دوید رفت بالا تا لباساشو عوض کنه.
وقتی تو آشپزخونه تنها شدیم شرلوک، شیرو گذاشت رو میزو دسته گل رو گرفت سمتم.
بالاخره از جام تکون خوردم و به گل رزای سرخ نگا کردم.
《اینجا چه خبره؟》گلا رو گرفتمو بهشون چشم دوختم.
بهم نزدیک تر شد.《مگه عشاق به هم هدیه نمیدن؟》
نگاهمو از رو گلای قرمز دادم به چشمای براق سبزش. سرفه کردمو خندیدم.《عشاق؟》
پشتم به کابینت خورد. شرلوک نزدیکتر شد و دسته گل بینمون فشرده شد.
《بله جان. ما همدیگه رو دوست داریم. نداریم؟》
صورتش اونقدر نزدیک شد که نفسش رو لبام نشست.
خون تو صورتم دوید. زیادی نزدیک بود. خیلی زود و زیاد نزدیک شده بود. هنوز بهش عادت نداشتم.《چرا... چرا به گمونم داریم...》
لبامو بوسید. چشمامو بستمو غرق شدم.
لعنتی! هر دفعه لباشو حس میکردم از خود بیخود میشدم. دسته گلو از دستام کشید بیرون و دستاشو دورم حلقه کرد. من دستامو رو سینهش گذاشته بودم.
خیلی زود همهچی اتفاق افتاد. شایدم من کند شده بودم. شرلوک لباشو تکون میداد و من نمیتونستم با حرکاتش هماهنگ شم. فقط خودمو رها کردم تو آغوش شرلوک و دست از تلاش برداشتم.
صدای قدمهای رزی رو از بالای سرم شنیدم و شرلوکو هول دادم عقب. درواقع تلاشمو کردم. خیلی فاصله نگرفت. دستاش مصرانه رو کمرم حلقه شده بودنو ولم نمیکردن.
《شرلوک!》
صدای قدمای رزی پایینتر اومدن و من بیشتر فشار دادم.
《مشکلی نیست. رزی میدونه.》انگار اصلا براش مهم نبود.
صدای پای رزی از جلوی در اومد.
دست شرلوکو گرفتمو چرخوندم، پامو لای پاش انداختم و با یه ضربه زانوشو خم کردمو مجبورش کردم زانو بزنه.
آخ بلندی گفت و رو زانوهاش محکم زمین خورد.
دقیقا پشت سر شرلوک، رزی تو چارچوب در پیداش شد. با نگرانی و لبخند هول هولکی بهش نگاه کردم. به شرلوک نگاه کرد و با تعجب ابرو بالا انداخت.
هنوز مچ دست شرلوک تو دستم بود و نمیزاشتم تکون بخوره. حتی صداش هم درنمیومد.
رزی با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید:《مگه قرار نبود امروز باهم قرار بزارین؟ دارین دعوا میکنین؟》
نفسم تو گلو گیر کرد.《قرار؟》
《جان...! داری دستمو خورد میکنی...》
دستشو ول کردم. بهش نگاه سرسری انداختم و از بین پاهای شرلوک و کابینت اومدم بیرون.
《آره. شرلوک گفت میخواین باهم قرار بزارین و ازم پرسید اشکالی داره یا نه. منم گفتم خیلی باحاله. اگه باهم ازدواج کنین شرلوک میشه اون یکی بابام؟ تازه. شیرم من بهش یادآوری کردم که بگیره.》صندلی رو کشید زیر گاز، روش وایساد و با دسگیره، در قابلمهرو برداشت تا ببینه توش چیه.
《واقن لطف کردی. اتفاقا خودمم همینکه رسوندمت موقع برگشتن شیر گرفتم.》
《عه.》
شرلوکو کاملا نادیده گرفتم. چهار دست بشقاب و قاشق چنگال برداشتمو رو میز گذاشتم.
《آره... پس به نظرت باحاله اگه با شرلوک قرار بزارم ها؟》از رو صندلی گذاشتمش پایینو صندلی رو برگردوندم سر جاش.
《اوهوم!! من همیشه میدونستم شما خیلی به هم میاین. همیشه مو سیاها با بلوندان! تازه خانم هادسونم میگفت اولش فک کرده شما دوستپسرین. واسه همین گفت میتونین یه اتاق بردارین. همهی اونایی که باهم قرار میزارن تو یه اتاق میخوابن؟ اونطوری اتاق بالاییه میشه کلا برا خودم؟》بشقاب و قاشق چنگالارو دور میز چید و وسایل و خرت و پرتای دیگهرو از رو میز جمع کرد. دوید از تو هال یه صندلی اضافه آورد و وقتی حرفاش تموم شد رفت پایین تا خانم هادسون هم دعوت کنه برای نهار.
به شرلوک نگاه کردم که همونجا رو زمین، با کتش نشسته و مچ دستشو گرفته تو دستش و بهم خیره شده. منم خیره شدم بهش.
بعد از چند ثانیه خم شدم جلوش رو پنجهی پاهام نشستم. نرمک بوسیدمش.
《ممنون بابت گلا و شیر.》به چشماش خیره شدم.
صدای قدم ها... همیشه همهچی تقصیر صدای قدم ها بود.
صدای پاشنهی کفشای خانم هادسون و رزی اومد. کمر راست کردمو برگشتم سمت در. شرلوکو رها کردم تا هر وقت خواست از رو زمین بلند شه.
《اوووه~ پس این بوی فوقالعاده از اپارتمان خودمون میاد! امروز خبریه؟》خانم هادسون ابرو بالا انداخت بهم نگاه کرد.
لبخندی زدمو بشقاباشونو پر کردم.
همه نشستیم. با خانم هادسون درمورد موادی که استفاده کردمو چیزایی که بهش زدم حرف زدمو زیر چشمی حواسم به شرلوک بود که رفت لباس راحتی پوشیدو اومد پشت میز نشست.
خانم هادسون روبه شرلوک کرد و گفت:《خب. چی میخواستی بگی که گفتی خیلی مهمه؟ میتونی الان بگی؟》
《آره. میخواستم ببینم میتونید امروز مراقب رزی باشید؟》
با اخم به شرلوک خیره شدم که با خونسردی دهنشو از غذا پر کردو به زن بیچاره خیره شد.
《آخه میخوایم امروز بریم سر قرار.》
تو خونه سکوت شد. حتی رزی هم قاشقشو گذاشته بود پایینو فقط به خانم هادسون و شرلوک نگاه میکرد.
خانم هادسون با ابرو های بالا رفته به شرلوک نگاه کردو منتظر توضیح بیشتر شد. شرلوک سرشو گرفت بالا و دید سه تایی بهش زل زدیم.《چیه؟》
《اوه! متاسفم. یه لحظه ذهنم رفت جای دیگهای. یه جور قرار کاری منظورت بود؟》
《نه. نه نه. منظورم قرار عا- عاشقانه بود...》مکثی کرد. انگار تو متن تو ذهنش جایی برای کلمات بیشتر نبود.《منو جان میخوایم بریم سر قرار. اگه اشکالی نداره.》
《اوه.》نگاهها رد و بدل شدن. انگار میخواست مطمئن بشه سر به سرش نذاشتیم. سکوت حکمفرما شد و چن لحظه به همین منوال گذشت.
《اوه عزیزم! تبریک میگم! راستش دیگه انتظارشو نداشتم! آه چه خبر خوبی!》دستاشو به هم زد و بلند شد. بمب شادی منفجر شد.
به طبع از جام بلند شدم، لبخند زدمو بغلش کردم. صدای خندهها گوشمو پر کرد. رزی خندید و بغلمون کرد. شرلوک هم از پشت منو خانم هادسونو بغل کرد. رزی رو بلند کرد تا اونم هم قد ما بشه. خانم هادسون و رزی بلند بلند میخندیدن و حرف میزدن.
《نمیتونم صب کنم تا این خبرو به همه بدم! اوه! باید عجله کنین اگه خودتون میخواید کسایی باشین که این خبرو به بقیه میدین. وگرنه تضمین نمیکنم بتونم جلوی خودمو بگیرم. اوه این فوقالعادهست!》
همینطور به حرفاش ادامه داد. بغلمون کرد و رو گونهم بوسه گذاشت.
دستاشو رو گونهی جفتمون نگه داشت و با لبخند نوازش کرد. بهمون نگاه کرد.《بهم قول بدین این اتفاق فوقالعاده رو هیچ جوره خراب نمیکنین. همیشه کنار هم بمونین و مراقب همدیگه و رزی باشین. قسم میخورم اگه ببینم دارید بد باهم رفتار میکنین خودم آستین بالا میزنم تا رابطهتونو درست کنم. حتی اگه شده از پنجه بوکس های قدیمیم استفاده میکنم. میدونید که باید برای چیزی که میخواین بجنگید. درسته؟》
شرلوک دست خانم هادسون رو گرفتو لبخند زد.《بله. بله میدونیم.》
اضافه کردم.《ما همیشه برای هم میجنگیدیم. نمیجنگیدیم؟ قسم میخورم تا وقتی زندهم کنار شرلوک و رزی بمونم.》دستمو دور کمر شرلوک حلقه کردمو لبخندمو عمیق تر کردم.
《اوه! میدونم الان چی لازمه! از جاتون تکون نخورید!》با هیجان دستشو تکون داد و از پله ها رفت پایین. به رزی نگاهی انداختم که با چشمای براق و خوشحالش مارو رصد میکرد. به سینهی شرلوک چسبیده بودو دستشو دور گردنش حلقه کرده بود.
شرلوک با لبخند خفیفی بهم خیره شده بود. لبام ناخودآگاه کش اومدن. سرشو خم کردو سرمو کشیدم بالاتر. بوسهی کوچیکی کاشتیم.
《حتی لازم نبود بهتون بگم! حتما عکس قشنگی میشه! حالا یه دونه هم به دوربین نگاه کنین.》
سرمونو چرخوندیم سمت دوربین و دیدیم با دوربین قدیمی فیلمخور سر چارچوب وایساده و آمادهی عکس گرفتنه.
خندیدم. شرلوکو محکمتر بغل کردم و به دوربین خیره شدم.
بعد از چن لحظه بالاخره خانم هادسون دوربینو آورد پایین و گذاشتش رو کابینت.
《پس قضیهی نهار امروز این بود...》برگشتیم سر جاهامون و با لبخند های بزرگتری به خوردن و حرف زدن ادامه دادیم.
خانم هادسون درمورد جایی که میخواستیم بریم یا اینکه چن وقته، باهمیم میپرسید و صحبت میکردیم.
YOU ARE READING
Red Roses & Milk
Fanfiction[Johnlock][جانلوک] تو کوچه پسکوچه های شهر بزرگ لندن، یه دختر ۱۶ ساله میدوه. عشق شکارشه. مخصوصا غنچههای عشقی که زیر برفهای سنگین بیتفاوتی و حماقت مردم، هیچوقت فرصت شکوفا شدن نداشتند. غنچهای توی طبقهی دوم بیکر بی۲۲۱ ده ساله که زیر برف مونده. دست...