《معلومه که میخواستم. هنوزم میخوام.》
بلافاصله دستشو رو دستم حس کردم که لیوانو میکشید سمت خودش. سرشو جلوی صورتم خم کرد و وقتی سنگینی سرشو رو لیوان حس کردم تازه فهمیدم داره چیکار میکنه.
از بهت اومدم بیرون.
《هی! گرینچهای عنق آیسپک گیرشون نمیاد!》دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و با دست دیگهم سینهشو هل دادم عقب. آیسپکو مثل یه شیئ گرانبها از دسترسش دور کردم.
《گرینچ؟ من فقط داشتم حقیقتو میگفتم! چرا باید به خاطر گفتنش مجازات شم؟》
《گفتن حقیقت هدف والای دنیا نیست. هیچکس قرار نیست برای اینکار ازت قدردانی کنه اگه ندونی کی دهنتو وا کنی.》
درحالی که چشمش هنوز به دستم بود سر تکون دادو لبشو کج کرد.《خب اسکاتلندیارد که میکنه.》
《ولی همه نمیکنن. شرلوک دلم نمیخواد کاری که انجام میدیم رو دخترم تاثیر بزاره. لطفا دیگه جلوش اینجور چیزا رو نگو. بزار مثل بقیهی بچهها بزرگ شه. نه با قتل و جرم و جنایت.》
هنوزم چشمش به آیسپک بود.
《رزی اونقد احمق نیست که تحت تاثیر اینجور چیزا قرار بگیره. میدونستی بچه بیشتر هوششو از مادرش به ارث میبره؟ تو باهوشی، مری هم باهوش بود. پس رزی هم هست. حالا جان. خسیس نباش و یکم از اون مایع گوهربارو باهام تقسیم کن.》
دوباره دستمو ازش دور کردم.《همونطور که رزی گفت، اگه عذرخواهی نکنی بستنی در کار نیست.》
《من کار اشتباهی نکردم!》
《مارو ناراحت کردی! این کار اشتباهیه. اوه خدا احساس میکنم تو تمام این سالا به جای رزی داشتم تورو تربیت میکردم. شرلوک یه عذر خواهی سادهست. قرار نیست جونتو بگیره.》
چشم چرخوند و بهم نگاه کرد.
《خیلی خب جان. متاسفم برای کار اشتباهی که انجام ندادم.》
خم شد جلو و ایندفعه لباش به جای نی رو لبای من قرار گرفتن. کوتاه منو بوسید، زبونوشو روی لبای به هم چفت شدهم کشید، بعد خم شدو دستشو دراز کرد و لیوانو از دستم گرفت.
با تعجب و بهت پلک زدمو شرلوکو نگاه کردم. لبام جمع کردم و طعم شکلاتی که زبون شرلوک رو لبام گذاشته بود رو چشیدم. شکلات انگار تو دهن شرلوک شیرینتر بود.
شرلوک داشت نِیو مک میزد و گونههاش حتی از حالت عادی هم برجستهتر به نظر میرسید با دست پاچگی چشمامو از گونهها و لپای تو رفتهش گرفتم و دستامو که تو هوا مونده بودن رو ران پام گذاشتم.
《او-اوکییی...!》چشمامو تو پارک، بین درختا چرخوندم تا چشمم به چهرهی شرلوک نیوفته. اتفاقات خوبی تو ذهنم نمیوفتاد اگه دوباره اون نیشخند و لبای حلقه شدهش دور نی، لپای تو رفتهش و گونههای برجستهشو میدیدم.
تو جمعیتی که از دور میدیدم دنبال یه دختر مو طلایی با سارافن سفید گشتم تا بلکه خودمو سرگرم کرده باشم.
《چیه جان. چرا ازم طفره میری؟》
《ه-هیچی! طفره نمیرم.》با تردید برگشتم سمتش و به لیوان تو دستش نگاه کردم. انگشتای بلند هر دو دستش هنوزم دور ظرف پلاستیکی حلقه بودن. بهشون خیره شدمو آب دهنمو قورت دادم.
《اگه داری سعی میکنی با کنترل کردن چشمات ذهنتو کنترل کنی تا معلوم نشه به چی فکر میکردی کاملا شکست خوردی.》
چشمام پریدن رو چشمای شیشهای و درخشانش. آروم گفتم:《آه ببخشید. دست خودم نبود. منظوری نداشتم.》
خندهی تصنعی کردم و دوباره بیهدف تو منظره پرسه زدم.
لیوان یخی رو گرفت سمتم. زیاد ازش نخورده بود. گرفتمشو بین پاهام نگهش داشتم.
《همم... به چی داشتی فکر میکردی، جان؟》صداش به طرز هشدار دهندهای نزدیک بود.
لبامو کیپ کردم تا یه وقت چیزی از لاشون بیرون نیاد.
《میخوای خودم حدس بزنم؟...》
بهم نزدیک تر شد.
《میخوای بگم به چی فک میکردی وقتی دیدی لبام اونطوری دور چیزی حلقه شدن و محکم ساک میزنم؟》صداش عملا از زیر گوشم میومد.
سخت درگیر بودم خودمو نگه دارم.《شرلوک...》
زیر گوشم زمزمه کرد.《دلت نمیخواست دور یه چیز کلفتتر حلقه بشن؟》بیشتر برخورد نفساش باعث مورمور شدنم میشد تا کلماتش.
《شرلوک. الان تو پارکیم.》دستمو گرفت تو دستش و انگشتای کشیدهشو گذاشت رو انگشتام. به دستامون خیره شدیم.《ترجیح میدادی جای دیگهای باشیم؟》
انگشتاش آروم لغزیدن بین انگشتام و بهم قفل شدن.
《شرلوک. زیادی نزدیک نشستی.》نمیتونستم بزارم ادامه بده.
《مگه این کاری نیست که زوج ها انجام میدن؟ فک کردم دیگه میتونیم از مرزها رد بشیم. نمیتونیم؟》هنوزم آروم زیر گوشم زمزمه میکرد.
《البته که میتونیم. ولی شرلوک، واقن لازمه وقتشناسی رو یاد بگیری. اینجا جاش نیست.》دستمونو که کاملا تو هم قفل شده بودن چرخوندو از نماهای مختلفی به نمایش گذاشتشون.
《دوست داشتی کجا باشیم؟ جایی که کسی نبینتمون؟ یه جای خلوتتر؟ مثلا یه دسشویی عمومی ته این پارک؟》
چشمام انگار میلرزیدن وقتی کشیدمشون بالا. به چشماش نگاه کردم تا ببینم جدیه یا نه.
چشماش به دستامون خیره بودن. چرخیدن بالا و نگاهش فرو رفت تو حفرههای سیاه چشمام. صورتش نزدیک بود.
چند لحظهای از حرکت وایسادیم تا شرلوک دوباره تکون خورد. دستشو از دستم کشید بیرون و یهو فاصله گرفت.
《دیدی جان؟! بهت که گفتم!! حالا که بهت ثابت شد؛ باید آنا رو به فرزندخوندگی بگیری!》
از تو رویاهام بیرون کشیده شدم.
《چی؟ چی بهم ثابت شد؟! شرلوک چه غلطی داشتی میکردی؟》
《اینکه به رابطه نیاز داری! اونقدری که حتی حاضری تو یه مکان عمومی انجامش بدی! اونم فقط با چنتا حرف!》
《لعنت بر شیطون. شرلوک. داشتی منو امتحان میکردی؟》
《صبح بخیر جان. این چیزی بود که باید ۳۵ ثانیه پیش میفهمیدی! الان داریم سر این بحث میکنیم که بهت اثبات شد که من به جوابای آنا نیاز دارم! پس باید بری به فرزندخوندگی بگیریش!》
《خیلی خب! دیگه بَسَّمه! یه بار دیگه حرفشو بزن تا فکتو از کار بندازم.》
《تو اینکارو نمیکنی!》
《میتونی امتحان کنی!》
《جان فقط داشتم سعی میکردم بهت بفهمونم چرا-》
《عاعاعا. اسمشو بیار تا کل آیسپکو با پلاستیک و نی بکنم تو حلقومت.》
《ولی جان!-》
《این دومین هشدارته. سومی آخریه.》
از اونور نیمکت تو سکوت بهم خیره شد.با عصبانیت چشمامو ازش گرفتم و به جهت مخالف خیره شدم.
رزی از دور میدوید سمتمون. لپاش حسابی گل انداخته بودن و موهاش از عرق به پیشونیش چسبیده بودن.
وقتی نزدیک تر شد لبخند زدم.《هییییی! تموم شد؟ معلومه حسابی خوش گذشتهها!》
رزی خندید و جلومون وایساد.《اوهوم! داشتیم یه مدل لی لی بازی میکردیم!》
نگاهش بینمون چرخید و سریع گفت:《آخر سری دعواتون شد؟!؟ نمیتونستید یه روز صب کنید آخه؟ الان روزتون خراب شد!》
لبخند کوچیک و مسخرهای زدم و آیسپکو این دست اون دست کردمو آخر سر تصمیم گرفتم بندازمش دور. انگار قرار نبود من بخورمش کلا.《هنوز که روز تموم نشده. اشکال نداره. دوباره آشتی میکنیم.》از جا بلند شدم.《خب! بریم؟》
دست کوچیکشو گرفتم. چرخیدیم سمت شرلوک و منتظر شدیم اونم بلند شه. با نگاه مرمریش مارو زیر نظر گرفت و پاشد.
بدون هیچ فکری چرخیدم و اون یکی دستمو هم از دست شرلوک پر کردم. شرلوک به بینیش چین داد و دستشو تاب داد تا آزادش کنه.
《ولم کن جان! از این مسخره بازی ها متنفرم!》
با جسارتی که از ناکجاآباد پیداش شده بود شونه بالا انداختم و راه افتادم.《همینه که هست.》
دستشو برای آخرین بار و محکم تکون داد، ولی دست بزرگشو بین انگشتام چفت کردم و نذاشتم یه ذره هم از جاش تکون بخوره. آخرین نالهی شکستو سر داد و تسلیم شد.
رزی ریز ریز میخندید و دستمو تاب میداد و لی لی میپرید و راه میرفت.
با یه بچهی نق نقو و یه دختر سرخوش تا خیابون بیکر رسیدیم.
YOU ARE READING
Red Roses & Milk
Fanfiction[Johnlock][جانلوک] تو کوچه پسکوچه های شهر بزرگ لندن، یه دختر ۱۶ ساله میدوه. عشق شکارشه. مخصوصا غنچههای عشقی که زیر برفهای سنگین بیتفاوتی و حماقت مردم، هیچوقت فرصت شکوفا شدن نداشتند. غنچهای توی طبقهی دوم بیکر بی۲۲۱ ده ساله که زیر برف مونده. دست...