《شرلوک؟!》
《شرلوک چند دیقه پیش رفت بیرون. گوشیشو جا گذاشته انگار.》
《اوه خانم هادسون. میشه یه لطفی کنید؟ میشه برید بالا ببینید اون مجموعهی سوسکای شرلوک تو کشوی رزیه یا نه.》
《باشه یکم صبر کن.》صدا قطع شد و من پشت گوشی منتظر موندم. به جمع بچهها نگاه کردم و دیدم رزی دمغ بین بقیه سر جای قبلیش نشسته و دیگه حرف نمیزنه و به دور دست خیرهست.
چشم چرخوندم و منتظر شدم خانم هادسون پلههارو بره بالا... واقعا اونقدرام راه زیادی نبود...
احساس کردم نگاه سرگردونم تو جمع به شرلوک خورد. حواسم از گوشی پرت شد. دوباره دقت کردم.
شرلوک واقن توی خونه بود! از پشت شیشههای سراسری خونه دیدمش که راه میرفت و کت و شلوار رسمی پوشیده بود و یه چیزی دستش بود.
درو باز کرد و اومد سمت من.
صدای خانم هادسون تو گوشم پیچید. ولی دقت نکردم.
《من بعدا تماس میگیرم.》گوشی رو قطع کردم و از جام پاشدم رفتم سمتش.
چند قدم بیشتر نرفته بودم که رسید بهم. قدمهاش حسابی بلند بودن.
اول من دهن باز کردم. صورتش توی یه جمع پر از آدم مثل این تولد حتی فولادیتر بود.《فک کردم گفتی عمرا پاتو بزاری یه همچین جایی.》
《شرایط ایجاب کرد.》به جعبهی تو دستش نگاه کرد و یکم بالاتر گرفتش.
حشرات مرده توش برق میزدن.
《اوه》
وقتی سرمو خم کردمو جعبهرو دیدم تازه فهمیدم چقد نزدیک به هم وایسادیم. سریع جعبهرو ازش گرفتم و چند قدم رفتم عقب.
《خب... ممنون》به طرز ناشیانهای لبخند زدم و رفتم نزدیک گروه بچهها. ولی وارد حریمشون نشدم.
رزی رو صدا زدم. چشماش پریدن رو من، سر خوردن رو دستام، و بعد گل از گلش شکفت.
حرکت شرلوکو تکرار کردمو جعبه رو یکم بالاتر گرفتم و لبخند کوچیکی زدم. رزی خوشحالی کرد، پرید و با عجله اومد سمتم.
《چقد خوببببب!!! چجوری آوردیش؟》جعبهرو ازم گرفتو توشو چک کرد.
با سر به عقب اشاره کردم.《شرلوک آوردش. اونقد عجله کرد که گوشیشو جا گذاشت.》
چشماش تو جمعیت چرخیدن و رو جایی که نشسته بودم وایسادن.《اون که هیچوقت گوشیشو جا نمیذاشت.》
《دقیقا... حالا دیگه میتونی به امیسون کادوی تولدشو بدی.》یه دستشو حلقه کرد دورم و بغلم کرد. دوید سمت گروهش و با خوشحالی ولی به آرومی جعبهرو گرفت بالا.
لبخند زدم و برگشتم سر جام. شرلوک سر صندلی خالی کنار من نشسته بود. ظرف غذام ناپدید شده بود.
جفتمون به جمع زل زدیم.《ممنون... نجاتمون دادی...》
《هوم... جان... رزی هیچ دوست صمیمی تو مدرسه نداره. داره؟ هیچوقت اسم خاصی رو به زبون نمیاره.》بین بچهها چشم چرخوندم و سعی کردم اسمشونو به یاد بیارم. حق با شرلوک بود. اسم خاصی تو ذهنم کلید نمیخورد.
《شاید رزی از اون بچههاییه که بین همه محبوبه.》
《نه. دو حالت پیش میاد. یا خیلی تنهاست. یا اسمی هست که ازش اچتناب میکنه. رزی دختر باهوش، خوش صحبت، زیبا و مهربونیه. دلیلی نداره بچهها ازش دوری کنن. خودتم داری میبینی. رزی میخواد با خواهر بزرگتر امیسون دوست شه.》
《چی؟... وایسا ببینم امیسون خواهر داره؟》
《اون دختری تپلی که لباس یاسی پوشیده. ۱۱ سالش باید باشه.》تو جمع بچههای بزرگتر چشم چرخوندم و دختری که لباس یاسی داشت دیدم. موهای لخت بلند و لباس براقِ رنگ روشن با شلوار سیاه داشت. انگار زیاد تو لباسش راحت نبود.
《اون که خیلی از رزی بزرگتره... مطمئنی؟》
《اگه یه بار دیده باشتش کافیه. نگاه کن. همه دور رزی جمع شدن. ناتانیل هم همینطور. احتمالا گوت باشه. موهاش رنگ شدن و جای پیرسنگ مصنوعی رو ابروش داره. برای همین رزی حشره میخواست. میخواست با اون موجودات سیاه و براق مرده توجه دختر گوت رو جلب کنه.》به ناتانیل نگاه کردم که تقریبا نزدیک رزی وایساده بود با علاقه مثل بقیهی بچهها به حشرهها نگاه میکرد.
《خب... اصلا شبیه یه دختر گوث به نظر نمیرسه.》
《مادرش آدم احمقیه. معلومه که اجازه نمیده تو یه همچین تولد بزرگی دخترشو اونطوری ببینن. مگه خونشونو ندیدی؟》
《نه فقط از توش رد شدم. میدونی چیه؟ من به حرفت باور دارم. نیازی نیست توضیح بدی.》
دیگه چیزی نگفت. چند لحظه تو سکوت به بچهها خیره شدیم و ناتانیل رو زیر نظر گرفتم. دختر بامزهای بود. انگار واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود که رزی یه همچین چیزی آورده تولد کسی.
پس نقشهی رزی گرفته بود.
《اوه راستی!!》چرخیدم سمت ادموند. ادموند هم توجهش جلب شد.
《اد، این شرلوکه. دوستپسرم.》گفتنش واقن عجیب بود. یه جورایی بهش افتخار میکردم.
《عا و شرلوک، ایشون اد-》
《بله میدونم.》دستش از کنارم رد شد و با ادموند دست داد.
بدون دیدنش هم میتونستم لبخندشو حس کنم.《از آشنایی باهاتون خوشبختم.》
اد هم مودبانه لبخند زد و جواب داد.《منم همینطور. راستش تعجب کردم وقتی گفتی دوستپسر. شماها خیلی بهم میاین. انتظار داشتم مزدوج باشید.》خندید و منم لبخند زدم. از درون دستام لرزیدن. این شوک جدیدی بود.
حرف ادموند شوک عظیم و موج پرقدرتی از افکارو بهم وارد کرد. انگار یه در جدید از رابطه به روم باز شده بود: ازدواج! چرا انقد تعجب کرده بودم؟!
واو!
ینی میشد؟ منظورم اینه که... واقن میشد؟
دوباره برگشتیم سمت بچهها و برای چند لحظه ذهنم مشغول شد. زود بود برای خریدن حلقهی ازدواج؟ اوه گاد! احساس میکردم دارم دیوونه میشم. شاید شرلوک بازم چیز خورم کرده بود.
《جان؟》تو گوشم زمزمه کرد.
آب دهنمو قورت دادم.《هوم...》
《مشکلی پیش اومده؟》سرش هنوزم به سمتم متمایل بود.
زبونمو تو دهن بستهم به بالا فشار دادم.《نه...》
یکم عقبتر رفت.《راحت نیستی. مشکل چیه؟》
《هیچی شرلوک. من خوبم.》
ازم فاصله گرفتو بهم نگاه کرد.《ولی... بهم بگو مشکل چیه.》
من هنوز بیهدف به بچهها خیره بودم. هنوزم احساس دیوانگی میکردم.
یه لحظه دهن باز کردم بهش بگم احساس دیوانگی کردم وقتی به این زودی به خریدن حلقه فک کردم. ولی ترجیح دادم دهنمو برای بررسیهای ثانویهی ایده ببندم.《نه. چیزخاصی نیست...》برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم《شرلوک میتونم یه چیزی بپرسم؟》
《چیه؟》از نگاه کردن تو چشماش لذت میبردم.
《تو که احیانا چیزی تو نوشیدنی یا غذام نریختی؟ ریختی؟》
《نه... مثلا چی؟ سم؟》
چشمامو چرخوندم و بریده بریده جواب دادم:《خب... گفتم شاید... از اونجایی که قبلا امتحان کردی، هنوم احتمالش هست.》
شرلوک چیزی نگفت. چند لحظه به هم خیره شدیم. تا اینکه سرشو چرخوند، روبهروشو نگاه کرد و تو فکر رفت و اخم کرد.
ترسیدم بفهمه به چی داشتم فکر میکردم. اما دیگه چیزی نگفتم.
منم به روبهرو خیره شدمو تو افکار خودم غرق شدم.
حالا همون فرصت ثانویهای بود که به خرید حلقه فکر کنم. همینکارم میکردم.
وقتی از تولد برگشتیم، متوجه شدم بیشتر اوقات عین دوتا فیلسوف اخمو نشسته بودیم و به افق خیره بودیم و فکر میکردیم. رزی کلی سر این موضوع بهمون غر زد.
ولی به هر حال کیفش کوک بود. حتی آخر تولد ناتانیل رو بهمون معرفی کرد و گفت دوست جدید پیدا کرده.
کل مسیر داشت از دوست جدیدش تعریف میکرد. این همون اسمی بود که شرلوک گفته بود ازش اجتناب میکنه و حالا رزی دیگه با خیال راحت به زبون میاوردش.
با لبخند به رزی و داستانش گوش میکردم. شرلوک اونطرف تاکسی به بیرون خیره بود. هنوزم فکرش درگیر بود.
وقتی تاکسی جلوی در نگه داشت شرلوک پیاده شد ولی وقتی رزی رفت بیرون دوباره نشست. با تعجب بهش خیره شدیم.
روبه دختر کوچولوم گفت:《کار داریم. ولی نگران نباش. فردا صبح خونهایم که برسی به مدرسهت.》
رزی با تعجب شرلوکو از بالا تا پایین برانداز کرد و ابروهاشو از تعجب کشید تو هم.
نمیتونستم حالت چهرهی شرلوکو حدس بزنم. پشتش بهم بود.
رزی بالاخره سر تکون داد و شونه بالا انداخت.
《باشه! خوب کار کنید! مراقب خودتون باشید!》
براش دست تکون دادم و گفتم:《توعم همینطور!》
شرلوک بیتوجه به خداحافظی ما در ماشینو که با یه دست باز نگه داشته بود بست و آدرسی داد.
رزیو دیدم که لی لی کنان رفت سمت کافه.
برگشتم و به حالت نرمال تکیه دادم به صندلی.《این وقت شب کجا میخوای بری؟ نکنه میخوای مثل دفعه قبل خودت دنبال پروندههای تشکیل نشده بگردی؟》
《نه جان. امشب کار دیگهای داریم.》با جدیت به روبهرو خیره شد.
آب دهنمو قورت دادم. با ناامیدی پرسیدم:《چه جور کاری؟》میدونستم جواب نمیده.
به بیرون خیره شدم تا شاید سرنخی دستم بیاد که کجا داریم میریم.
《شرلوک داریم میریم خارج از شهر؟!》
《تا از دست برادر مزاحمم در امان باشیم.》
《چی؟...》
با نگرانی بیرونو نگاه کردم و منتظر شدم ماشین وایسه. ماشین کاملا از شهر خارج شد و بعد از مدت زیادی رانندگی جلوی یه مجموعه ساختمون کوچیک نگه داشت. ظاهر فانتزی داشت. تقریبا همهی چراغاش روشن بود و مشخص بود حسابی شلوغه. حتی ساعت ۱۱ شب.
با راننده حساب کردم و پیاده شدم و به ساختمون خیره شدم.
《متل؟》
کنارم وایساد و با افتخار به تابلوی ساختمون کوچیک نگاه کرد.《مسافر خونه.》
《چی؟》شرلوک باز میخواست سربهسرم بزاره؟ الان؟ اینجا؟
《بیشتر یه جور مسافرخونهست. هیچوقت ساکت نمیشه. ما اینجا یه اتاق داریم!》
《چی؟!》برگشتم سمتش تا مطمئن شم شوخی میکنه. با افتخار و شادمانی با قدمهای بلند رفت سمت در "مسافرخونه". ساختمون اصلی یه بار کوچیک و سر راهی با پمپ بنزین بود. ولی پشت اینا یه مجموعهی دو طبقه با اتاقای کوچیک بود.
شرلوک رفت داخل. من تازه از بهت دراومدم و راه افتادم دنبالش. نکنه باز اومده بود دنبال پرونده؟ اینجا چه خبر بود؟
درو باز کردم و دنبال شرلوک رفتم.
نور زرد و پر رنگی تو فضا بود. یه طرف جمع پر سروصدایی نشسته بودن، لیوانا و بطریهاشونو میزدن بهم و میخندیدن، یه طرف یه میز تک و تنهای پذیرش بود.
تا برسم به شرلوک اون کلیدا رو گرفته بود و دوباره راه افتاده بود. خودمو رسوندم بهش و به کلید تو دستش نگاهی انداختم.
《شرلوک واقن قراره شبو اینجا بمونیم؟ نمیخوای بهم بگی اینجا چه خبره؟!》با هیجان و قدمای بلند راه میرفت و منو مجبور میکرد سریعتر قدم بردارم.
《آروم باش جان. چیزی نیست که بخوای نگرانش باشی.》
رفتیم تو راهروی اتاقا.
《تو آروم نیستی. این معمولا نشونهی خوبی نیست. پس منم نمیتونم آروم باشم.》
تا ته راهرو رفتیم. شرلوک با کلید در آخرین اتاق راهرو رو باز کرد.
《تا کمتر از ۱۵ ثانیهی دیگه میفهمی قضیه چیه پس آروم باش.》
سعی کردم به این فک نکنم که ممکنه تو کمتر از ۱۵ ثانیه دیگه از اینکه کلتمو با خودم نیاوردم پشیمون شم.
درو باز کرد و رفت تو. منم پشت سرش رفتم تو اتاق، درو بستم. فقط نور زرد آباژور از کنار تخت، اتاق کوچیکو روشن کرده بود. بهش زل زدم که با یه لبخند مرموز بهم خیره بود.
ابرو بالا انداختم.《خب؟ ۱۵ ثانیه هنوز تموم نشده؟》
لبخند زد و چند قدم رفته رو برگشت و بهم نزدیک شد.《بزار یه معمای ساده برات طرح کنم. یه زوجِ جدید دختر کوچولویی که سرپرستیشو دارن یه شب خونه تنها میزارن. باهم میرن تو یه مهمونخونهی سنتی که پاتق پیر و پاتال های پرسر و صداست، خارج شهر تا از چشمهای فضول در امان باشن. میرن. شب رو اونجا میگذرونن و روز بعد با چهرههای شاداب برمیگردن خونه.》خیلی نزدیک بود.
۱۵ ثانیه تموم شده بود و حالا دیگه میدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته. با لبخند ملیحی بهم نزدیکتر شد و بین درو بدن کشیدهاش موندم.
《اون زوج توی مهمونخونهی قدیمی چیکار کردن؟》
/
|
\
هیهی ≖‿≖
کسی جواب معما رو میدونه؟ ≖‿≖
YOU ARE READING
Red Roses & Milk
Fanfiction[Johnlock][جانلوک] تو کوچه پسکوچه های شهر بزرگ لندن، یه دختر ۱۶ ساله میدوه. عشق شکارشه. مخصوصا غنچههای عشقی که زیر برفهای سنگین بیتفاوتی و حماقت مردم، هیچوقت فرصت شکوفا شدن نداشتند. غنچهای توی طبقهی دوم بیکر بی۲۲۱ ده ساله که زیر برف مونده. دست...