از طبقهی بالا هیچ صدایی نمیومد...
خب... یکم بیشتر از حد معمول داشت طول میکشید...
یکم دیگه صبر کردم و خواستم برم بالا سر بزنم که صدای بسته شدن در به آرومی شنیده شد.
با لبخند بزرگی پله ها رو دوتا یکی پرید پایین و بلند و بیسرو صدا دقیقا جلوی پام فرود اومد.
《فوقالعادهست! شگفتانگیزه! آه تا حالا هیچوقت تو زندگیم انقدر احساس زنده بودن نکرده بودم!》از در دیگه وارد پذیرایی شد و چرخ نمایشی تو اتاق زد. با مهارت و هیجان پاهاشو بین وسایل رو زمین گذاشت و دستاشو به هیجان مشت کرد.
《قبل خواب باهم پرونده حل کردید؟》
《حالا پازل کامل شده! مسئله مثل روز برام روشن و با جزئیاته! ولی باید بگم تو و رزی و بودین که مسئله رو حل کردین! اون کمکم کرد! باید ازش متشکر باشیم! جان. منو تو!》
اومد سمتمو صورتشو تا میتونست نزدیک صورتم نگه داشت. در یک لحظه سکوت، دستاش با شک صورتمو قاب کردنو دوباره با هیجان شروع به حرف زدن کرد.
《آره جان! منو تو! دیگه میتونم باهات قرار بزارم! دیگه میتونم ببوسمت! میتونم...》حرفاش تو دهنش ماسید.
《...؟》
《تو هم اینو میخوای؟ هیچوقت واقن نگفتی میخوای. میخوای؟ اینکه... اینکارارو باهام انجام بدی؟... و شایدم...》گونههاش هالهی قرمزی به خودشون گرفتن. همیشه دربارهی روابط دیگران نظر میداد. اما حالا که نوبت به خودش رسیده بود حتی نمیتونست کلماتو به زبون بیاره. نیشخندی زدمو تو چشماش نگاه کردم.
《اوه. ینی شرلوک هلمز داره ازم درخواست میکنه باهاش برم سر قرار؟ آخه خیلی اینطوری به نظر نمیرسید.》
با بیتابی جوابمو داد. انگار میخواست قبل از اینکه فکری به ذهنش بیاد سریع جواب بده.《آره. آره، جان. دارم ازت درخواست میکنم باهام قرار بزاری! تو که اینکارو میکنی؟ نمیکنی؟》
به مرد روبهروم نگاه کردم. نه فقط به چهرهش. به تمام تصاویری که ازش تو این ۱۰ سال تو ذهنم بود.《چرا. چرا میکنم. تو این ۱۰ سال کارای کمی بوده که گفتی میکنم و واقن نکردم...》
《نمیخوام منصرفت کنم ولی به رزی و مری و خانوادهت و اطرافیانت و واکنش دیگران فک کردی؟ اینکه چه حرفایی میخوان پشت سرمون دربیارن؟ اینکه از این به بعد واقن قراره... عا... بیشتر از دوست باشیم؟》
《نه... به گمونم همهشون فقط داد بزنن "بالاخره!" حرفای همهشون هنوز تو سرمه.》خندیدم و به اولین روزی که همو دیدیم فک کردم. همه همهی احتمالاتو در نظر میگرفتن به جز دوست بودنمونو...
دستمو گذاشتم رو گونهش و نوازش خفیفی کردمش.
نمیدونستم سینهش از هیجان کشف چند دیقه پیشش اینطوری بالا پایین میرفت یا الان شروع به نفس نفس زدن کرده بود.
پوست گردن و گوششو نوازش کردمو کشیدمش پایین.
تو چن سانتی صورتش زمزمه کردم:《آیا اجازه دارم ببوسمت؟》ابرو بالا انداختمو به چن دیقه قبل که خودشو عقب کشیده بود اشاره کردم.
به چشمام خیره شدو بعد مثل یه قاضی پیرو بداخلاق چشماشو چرخوند سمت لبام و از بالا رصدشون کرد.
《ممم... نمیدونم جان. اصلا بلدی ببوسی؟》
اوه منو به چالش میکشی آقای هلمز؟
نیمچه لبخندی زدمو کشیدمش پایینترو آروم لباشو بوسیدم. آخرین چیزی که قبل از بستن چشمام دیدم چشمای بُرندهش بودن که دوخته شده بودن به چشمام.
لبامو بازو بسته کردمو خودمو کشیدم بالاتر. آروم لبامو فاصله میدادم و بوسه رو متحرک کردم. ولی تا وقتی چشمامو باز نکردمو تو چشماش نگاه نکردم ازش جوابی دریافت نکردم.
هنوزم یه نگاه وحشی و سرکشی تو چشماش بود. حتی یکمم اخم داشت.
《باز داری به چی فک میکنی شرلوک؟》
《چرا مردم انقدر تو چرخهی عادات و حماقت گیر افتادن که حتی وقتی دارن بهترین دوستشونو بعد ۱۰ سال میبوسن بازم براشون هیچ فرقی با تمام دوست دختراشون نداره؟》اخم خفیفی کردمو ازش فاصله گرفتم. دستاشو از دو طرف صورتم برداشت و کردو خودشو صاف کرد. هنوزم نزدیکم وایساده بود ولی دیگه تو چشمام نگاه نمیکرد.
《ینی انقدر اسیر خواستههای شهوانی هستید؟ جان تو یه سربازی. چطوری حتی توعم تا این حد مطیع این هورمونا هستی؟ هیچ خلاقیتی در تو نمونده؟》
《میخوای چیکار کنم؟ این بهترین روشیه که من پیدا کردم.》شونه بالا انداختم.
نالهی نارضایتی سر دادو با قیافهی یه بچهی عنق نزدیکتر شد.
《خیلی خب! قبوله! از همون روشای قابل پیشبینی و خسته کنندهت استفاده کن!》
زیر لب خندیدمو صورتشو تو دستم گرفتم. خودمو کشیدم بالاتر تا جایی که بینیامون به هم برخوردم داشته باشن.
《کینکی، شرلوک؟》بوسهی کوچیکی رو لبش گذاشتمو از نزدیک به چشماش نگاه کردم.
چشماشو چرخوند و جواب داد《نه جان. میخوام خلاق باشی. تو باهوشی! ازش استفاده کن!》
هوش؟ کاری که ظهر باهام کرده بودو هوشمندانه تلقی میکرد؟
《واقن هیچ ایدهای ندارم منظورت چیه...》
《آره میدونم.》
بوسهی کوتاه دیگهای رو لباش گذاشتمو بیشتر تو بغلش فرو رفتم.
خواستم بوسهی کوتاه دیگهای رو لباش بزارم اما سرشو بالا گرفته بود، به ناکجا خیره بودو فکر میکرد.
《لعنت به قدتت شرلوک.》دستامو پشت گردنش رسوندمو محکم کشیدمش پایین. سرشو محکم از دو طرف نگه داشتمو لباشو بوسیدم. چشمام نیمه باز بودن ولی تصویر خاصی دریافت نمیکردم.
ایندفعه به ملایمی قبل نبود. با یه جور هیجان بچهگونه لبامو رو لباش کشیدمو به محض اینکه اجازهشو داد، دندونا و زبونشو لمس کردم. بعدِ یه سفر کوتاه و سریع با زبونش بازی کردم.
دستاش کمرمو گرفتن. زبونش شروع به پیشروی کرد.
زبونش و هوای بین دهن هامونو مکیدم و لبامون بهم چفت شد.
در همین لحظهی طلایی بود که شرلوک نالید.
صدای بم و حریر مانندش انگار شکممو نوازش کرد و غلغلک داد. هومی کردمو کمرمو قوسی دادم.
به نظر نمیومد نالهش از درد فشرده شدن اجزای دهنمون باشه. یه جور نالهی شیرین بود. اونقدر غیر منتظره بود که از جا پروندم. بدون اینکه بوسه رو قطع کنم یا از فشار گردنش کم کنم به چشماش نگا کردم.
چشماش که بسته شدنو به بالا چرخیدن، به حالت اولیه برگشتن و اونم با تعجب تو چشمام نگاه کرد.
نمیتونستم تو بوسهی پر فشارمون بخندم. ولی واقن خوشحال بودم. نالهی شرلوک بهم شجاعت بیشتری داد.
اونقدر جسم نرم داخل دهانشو مکیدم تا درد چند برابر شد.
ایندفعه به جای ناله، ریتم نفسش نامنظم شد. منظورم واقن، نامنظمه. فک کردم نفسش برید. ولی بعد با چشمای نرم شدهش بهم خیره شد و دستاش منو بیشتر به سمت خودش کشیدن.
حلقهی دستامو از دور گردنش باز کردمو از شونههاش به عقب هول دادم. در همین حین که قفل بوسهمونو باز کردم و بوسهی داغ و خیس دیگهای رو شروع کردم، با قدمهای کوچیک به سمت اتاقش هدایتش کردم.
وقتی تا صندلیهای آشپزخونه رسیدیم، چشماش رنگ هوشیاری گرفتن. آروم عقب کشید و دستاش، از کمر دورم کردن.
《صب کن جان...》با نگرانی نگام کرد و حرفاشو مزه مزه کرد.
سریع فهمیدم منظورش چیه. اینجور موضوعا چیزایی بودن که باید سریع میفهمیدیشون.
《مشکلی نیست شرلوک. اگه نمیخوای انجامش نمیدیم. راحت باش.》آروم کلماتو شمردم تا یه وقت تو مصرف کلمات زیاده روی نکنم.
《نه! فقط... یکم زیادی زوده... منظورم اینه که... فعلا مسائل مهمتری هست که باید بهشون رسیدگی بشه. سکس، اونم به این زودی فقط سر راهه... هنوز امن نیست.》با لحن غیر مطمئنی زیر لب زمزمه کرد و به فکر فرو رفت.
《هنوز، امن نیست؟》چند قدم عقب رفت و تنها شدم.
دستاشو تو هوا تکون داد و انگار که مسئلهی بدیهی رو توضیح بده کلماتو پرت:《آره آره. من هنوز درمورد رابطهی جنسی فکر نکردم. اون حتی مسئلهی پیچیده تریه. پر از هورمونه. پر از هیجان های بیخودی و اضافی که کلی انرژی میگیرن و خیلی زود هم بهشون معتاد میشی. نمیشه به این راحتی این ریسکو قبول کرد.》تو اتاق چرخید و همونطور که راه میرفت حرف میزد و فکر میکرد.
《میدونی که نمیزارم کل شب بیدار بمونی و بهش فک کنی.》
صورتشو مثل بچهها جمع کرد و روشو ازم گرفت.
《نمیتونی مجبورم کنی بخوابم! به رزی گفتم زود برمیگردی. برگرد بالا.》
زیر لب زمزمه کردم:《حالا میبینیم.》رو صندلیم نشستم و رو بهش بلندتر گفتم:《تا ساعت ۱۱ شرلوک. بشین اینجا و اگه میخوای بلند بلند حرف بزن و فک کن. ولی بعدش برو بگیر بخواب.》
صورتشو از پنجره گرفت و سمت من با بد خلقی گفت:《این که میشه فقط ۵ دیقه!》
ابرو بالا انداختم و با آرامش گفتم《همینقدر کافی نیست؟》
درنگ کردو تو سکوت انگار واقن کلماتو مزه مزه میکرد، فکشو قفل کردو آخر سر اومد رو صندلی خودش نشست.
برخلاف قبل پاهاشو تو شکمش جمع نکرد. دستاشو زیر فکش بهم نرسوند. یا چشماشو تنگ نکرد.
فقط همونجا نشست و بهم خیره شد. منم به چشماش خیره شدم. هیچ تغییری تو چهرهش دیده نمیشد. انگار حتی نفس هم نمیکشید. هیچ کلمهای هم رد و بدل نشد.
همونجا نشستمو بهش خیره شدم...
بعد از یه مدت، بدون اینکه چیزی بگه بلند شدو رفت تو اتاقش.
ساعت یازده شده بود.
نفس عمیقی کشیدمو از جام بلند شدم.
گفتوگوی خوبی بود!...
/
|
\
👉👈
خب... نمیشه گفت بهش اسمات... ولی چطور بود؟🥺👈👉👀
YOU ARE READING
Red Roses & Milk
Fanfiction[Johnlock][جانلوک] تو کوچه پسکوچه های شهر بزرگ لندن، یه دختر ۱۶ ساله میدوه. عشق شکارشه. مخصوصا غنچههای عشقی که زیر برفهای سنگین بیتفاوتی و حماقت مردم، هیچوقت فرصت شکوفا شدن نداشتند. غنچهای توی طبقهی دوم بیکر بی۲۲۱ ده ساله که زیر برف مونده. دست...