🚬Lovely bet💶 (last part)

816 102 87
                                    

+واگر تو بردی؟...

*یه بیبی بوی اینجا بود...با موهای طلایی...شنیدم تو بردیش...اونو میخوامش...

وو ابروشو بالا انداخت و خودشو جلوتر کشید و به مرد چشم ابی جلوش خیره شد...

+چرا همچین فکر احمقانه ای کردی؟...

مرد لباشو لیسید و جلوتر اومد...

*بیخیال...اون خرج داره...

وو پوزخندی زد و شستشو روی لبای درشتش کشید...

+به تو چه...

*تو از پس خودتم برنمیای...یه نون خور اضافی میخوای چیکار؟...

+هوممم‌..‌سوال خوبی بود...

بلند شد و کت چرمشو تنش کرد...

+میخوام ببینم گوه خورم کیه...(پوزخند)

مرد عصبی پشت میز و گذروند و سمت در رفت...

نمیدونست از کی سان انقد براش مهم شده...روز اولی که وارد زندگیش شد رسما ازش متنفر بود و با دیدنش یاد باخت مسخرش میوفتاد...

اما یکم که گذشت فهمید اگه اون قلب کوچولو یه روز نتپه دیگه قلب اونم انگیزه ای برای تپیدن نداره...

با یاداوری پاپی منتظر توی خونش سمت مغاره رفت و یه پاکت شیر و یه بسته مارشمالو خرید تا وقتی رفت خونه برای سان شیرعسل درست کنه و با مارشمالو بخوره...

و خودش هم روبه روش بشینه و از دیدن سانی که با لپای تپل مشغول گاز زدن مارشمالو هاست و هر ازگاهی لیوان و دودستی جلوی دهنش میاره و با صدای قلپ قلپ تند تند میخورتش لذت ببره...

شایدم بعدش سمتش خم شه و شیری که از گوشه ی لباش پایین ریخته و لیس بزنه و لبای عسلیشو ببوسه...

لبخندش پررنگ تر شد و قدماشو سمت خونه تند تر کرد...

در و با کلید باز کرد و سوار اسانسور شد...

توی اینه نگاهی به خودش کرد و موهاشو مرتب کرد...

با صدای دراسانسور برگشت و ازش خارج شد سمت در رفت و زنگ و فشار داد...

یکم منتظر موند و دوباره زنگ و فشار داد...

+عاه حتما دوباره خوابیده...

در و با کلید باز کرد و وارد شد...

مستقیم سمت اتاق رفت و همزمان لباشو باز کرد...

+پاپی خوابالووووی منننن...ساناااا...

در و باز کرد و تخت خالیو دید...حس بد نگرانی ای زیر دلش پیچید که سریع سمت هال برگشت...

نکنه رفته باشه؟...نکنه چیزیش شده باشه...

تو هال و نگاه کرد و وقتی سان و ندید سمت اشپرخونه رفت‌‌...

🚬Lovely bet💶Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon