thirty three

584 132 132
                                    

نکند فکر کنی
در دل من یاد تو نیست
گوش کن نبضِ دلم
زمزمه‌اش با تو یکی‌ست


هری روبه‌روی شومینه نشسته بود، گرمای آتیش چشم‌هاش رو خسته کرده و خمیازه‌ی عمیقش خبر از خواب‌آلودگیش می‌داد.

لیام نیز با کتابی که صرفا فقط روی پاهاش بود و توجهی بهش نداشت، کنارش نشسته بود. انگشت‌هاش روی صفحه‌ی کتاب ضرب گرفته بود و هر از گاهی نیم‌نگاهی به نیم‌رخ هری مینداخت.

"میدونی که جشنواره‌ی زمستونی مدرسه تو راهه.*"

"خب؟"

"گفتم، میدونی که جشنواره‌ی زمستونی مدرسه تو راهه و توی همین ماه برگزار میشه، درست نمیگم؟ دمی و سلنا توی کمیته‌ی رقصن و درباره‌ش باهام حرف زدن."

"اوه، آره، همینطوره." هری دستی به چشم‌هاش کشید. "نمیخوای از یه نفر بخوای که همراهیت کنه؟"

"اصلا از کی بپرسم؟"

"هوم، نمیدونم... زین؟" هری پیشنهاد داد و گره‌ی نازکی بین ابروهاش شکل گرفت، لیام چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و خیلی کم قرمز شد.

"هیچ تضمینی برای موفق بودنم توی این مسیر نیست و حقیقتا برای طرد و عن شدن هیچ آمادگی‌ای ندارم."

"اوه، کامان لی! مطمئنم که بهت بله میده."

خرخر تمسخرآمیزی از بین لب‌های لیام فرار کرد. "آره، اول همه تو راست میگی."

"لیام!"

"اصلا خودت میخوای از کی بپرسی؟" لیام جهت نگاهش رو به‌سمت کتابش برگردوند.

هری متوجه‌ی تغییر بحث ناشیانه‌ی لیام شد، ولی اهمیتی نداد و فقط شونه‌ای بالا انداخت. "نمیدونم."

لیام سرش رو کج کرد. "مگه قرار نیست از لویی بپرسی؟"

"فکر میکنی بهم بله میده؟"

لیام پوزخندی زد و به‌شوخی پهلوی هری رو انگشت کرد. "واقعا فکر میکنی بعد از آخرین قرارتون (تا الان) دیگه دلیلی مونده که بخواد ناز کنه و نه بیاره؟"

گونه‌های هری با یادآوری اتفاقاتی که توی قرارِ چند روز پیش‌شون در کافه‌ی سگ‌ها رخ داد، سرخ شد.

"خب، دوست داری مالِ من باشی؟"

چشمان لویی گشاد شد و پس از پنج ثانیه‌ی طولانی و دردناک زبون باز کرد و با کمی تته پته گفت، "عام، چـ-چی؟"

"میخوای مال من باشی؟" هری پافشاری کرد.

"من- دقیقا منظورت ازین حرف چیه؟"

هری به شکل آشفته‌ای گلوش رو صاف کرد. واقعا برای انجام این کار آماده نبود. "خودت میدونی چی میگم، مثلا... عام، دوست داری دوست‌پسرم باشی؟"

Love me, please? ➸ TranslationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora