1

41 4 1
                                    

ی گره محکم ب روسریم زدمو بدو بدو رفتم تو آشپز خونه،مامانم با سختی اون دبه ترشی هارو برداشتو گفت: بدو بدو چراواسادی اینو بگیر تا نیوفتاده ع دسم
زودی دبه هارو بغل کردموبا احتیاط رفتم سمت حیاط ، وای چقدر سنگین! ؛ آروم نشستم گوشه حیاطو دبه ترشیارو کنار بقیش دبه ها گذاشتم،هوففف
دیدم مادرم از دور میاد با ی دبه دیگه رفتم اونو ازش گرفتمو گذاشتمش کناره حیاط
مادرم: قربونت دستت ی جارو بیار دمه دره حیاطو جارو بزن الان آقا جونت میاد هاااا، این چیه پوشیدی بدو چادرتم دور کمرت ببند موقع جارو کردن نیوفته دختر
راست میگفت ،اگه اقا جون میومد و منو بی چادر تو حیاط میدید !!!!!! واویلا
بدو رفتم تو خونه و یکم روسریمو شل کردم ی چادر سبز کل غازی با گلای قرمز درهم برهم سرم انداختمو جارورو از کنار در ورودی برداشتم دمپاییای رو پوشیده ی مشکیه افتاده تو حیاطو سریع پوشیدم ، واقعا وقت برام طلا بود،ی ثانیه دیر عمل میکردم باعث دردسرم بود
چادرمو زیر بغلم جم کردمو ی طرفشو ب دندون گرفتم ول نشه،
شرو کردم جارو زدن ، بعد جمع کردن یکم برگ و خاک جارو رو کنار حیاط گذاشتمو ی کمری صاف کردم،وااااای کمرم
دقیقا همون موقع صدای چه چه بلبل ک صدای زنگ درمون بود اومد،فوری روسریمو صفت کردمو چادرو جلو تر کشیدم،رفتم درو باز کردم
آخیشششش،این ک آقاجون نیست.......

رگِ تعصبDonde viven las historias. Descúbrelo ahora