Part 1

43 5 1
                                    

"هی تو!" ریور با شنیدن صدا که مطمعن بود مخاطبش خودشه چشماشو باز کرد و سر جاش نشست، به صاحب صدا که یه مرد درشت هیکل بود خیره شد. "مشتری منتظرته لیتل بیچ" ریور بی صدا  دندوناشو روی هم فشرد، آروم زمزمه کرد "بله قربان" از جاش بلند شد ، نیازی به آماده شدن نداشت؛ تمام چیزایی که برای تحریک افراد نیاز داشت تنش بود، شلوارک مشکی ، لباس گشاد سفید که فقط اجازه داشت دو دکمه آخرشو ببنده و قلاده مشکیی که یادش نمیومد اخرین باری که بدون اون دور گردنش تونسته بخوابه کِی بوده چون حق اینو نداشت که درشون بیاره حتی وقتی نیاز نبود کسی رو تحریک کنه!
پشت سر مرد راه افتاد.
شماره سلولش ۴ بود و تا جایی که موقع رفت و آمد هاش از سلولش به اتاقی که باید اونجا کارشو انجام میداد شماره سلول های دیگه رو نگاه کرده بود حدس میزد نزدیک ۱۰۰ ، ۱۲۰ تای دیگه سلول باشه ولی مطمعن نبود همشون پر اَن یا توی هرکدوم چند نفره.
از وقتی اورده شده بود اینجا حدود ۷ سالی میگذشت و هفت سال تمام بود که به جز مشتری هایی که باید بهشون سرویس میداد و نگهبان های سلول ها ( منظورش همون افرادی عه که میان صداش میزنن ) و کسی که تمام افراد اینجا ازش حساب میبرن فرد دیگه ای رو ندیده بود.

وقتی بالاخره به اتاق مورد نظر رسیدند مرد برگشت سمتش " به محض اینکه اجازه رفتنت رو صادر کرد یه راست میری سلولت " نزدیکش شد و از موهاش گرفت و شدید عقب کشید " فضول بازی در بیاری ، یه راست نری سلولت ؛ یکاری میکنم که حتی دیوارای سلولت هم برات دل بسوزونن " بعد از ۷ سال کشیده شدن موهاش به دلایل مختلف انگار ریشه های موهاش عادت کرده بودن دیگه مثل اول درد نداشت اما حس تحقیری که بهش وارد میشد تغییری نکرده بود!
" بله قربان " مرد با خشونت موهاشو ول کرد و چند تقه آروم به در اتاق زد . صدای زنونه ای از پشت در گفت " بیا داخل " مرد در رو باز کرد و ریور رو جلو انداخت ، تعظیم کوتاهی به زن پشت در کرد و در اتاق رو بست .
ریور نگاه کوتاهی به قیافه شیطانی زن انداخت ؛ زن پوزخند نفرت انگیزی زد و به  سمت ریور رفت زنجیر قلاده ریور رو گرفت به محکم به سمت پایین کشید.
~
~
~
~
~
~
" خب بیچ " به سمت ریوری که چند ثانیه پیش روی زمین پرت کرده بود رفت ، ریور حتی نمیخواست دوباره قیافه زن رو ببینه در نتیجه سرش رو بالا نیاورد ، فقط منتظر بود که تموم شه و برگرده سلولش. زن دستش رو روی گونه ریور گذاشت ، اون چندشش شد ولی اجازه نداشت اونو توی قیافش ابراز کنه چه برسه به پس زدن دست زن ... " حالا ... " و تنها چیزی که ریور بعدش حس کرد سوزش گونه اش ، صدای زنگ زدن گوشش و پرت شدن دوباره اش روی زمین بود " برگرد اتاقت ، گود داگ " با پوزخند شدیدا چندشی حرفشو تموم کرد ریور نزدیک بود اوق بزنه ولی خودشو کنترل کرد " بله خانم " به سختی از جاش بلند شد لباس سفیدش که گوشه اتاق افتاده بود رو برداشت ولی دیگه دکمه های پایینی لباس سر جاشون نبودن که بخواد ببندتشون ... بغضشو آروم قورت داد ، به نزدیکی در رسیده بود که یادش افتاد کاری که بهش گفته شده بود در پایان کارهاش انجام بده رو انجام نداده ؛ اروم برگشت سمت زن و به سختی تعظیم کوتاهی کرد " متشکرم که ... " بغض شدیدا داشت گلوش رو میفشرد ولی باید جمله اش رو کامل میکرد " که بهم لذت دادید " با تمام سرعتی که براش ممکن بود قبل ازینکه از زبون زن حرفی بیرون بیاد از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش بست .
دلش میخواست محکم بزنه زیر گریه ولی اجازه نداشت توی راهرو ها صدایی ایجاد کنه ، لباسشو تا جایی که میشد دور خودش پیچید تمام تنش کبود بود و درد داشت.
بعد از چند دقیقه به سلول خودش رسید ، سیستم سلول ها طوری بود که از بیرون در ها باز میشدند ولی از داخل نه!
در سلولش رو باز کرد ، وارد سلولش شد و بعد از بستن در اجازه داد که پاهاش کم بیارن و روی زمین بیافته .
-------------------------------------------------

'𝙔𝙤𝙪 𝙀𝙖𝙧𝙣𝙚𝙙 𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙁𝙧𝙚𝙚𝙙𝙤𝙢Where stories live. Discover now