part 2

26 5 3
                                    


میخواست بزنه زیر گریه که متوجه صدای هق هق آرومی شد ، سلولش خیلی بزرگ نبود پس چطور متوجه پسر ریزنقشی که کنج سلول خودش رو جمع کرده بود نشده بود؟

میخواست یه چیزی بگه ولی نمیدونست چی بگه ، به جز سال اولی که اینجا زندانی شده بود بقیه سال ها صدای خودش رو فقط در حال گفتن جمله " بله قربان " یا " بله خانم " یا "بله آقا " شنیده بود ... حق نداشت چیز دیگه ای بگه ، فقط همین سه جمله .

به هر حال سن پسر ریز نقش از خودش کمتر به نظر میومد پس به عنوان یه فرد بزرگتر هم که شده تلاش خودشو کرد " هی " پسر بیشتر تو خودش جمع شد و لرزید.

ریور دوباره تلاش کرد " هی! " ایندفعه یه صدای به شدت ضعیف و نازک از سمت پسر شنید " لطفا بهم آسیب نزن ... " همین یه جمله باعث شد که ریور خاطراتی که نمیخواست به یاد بیاره رو بیاد بیاره....

[ فلش بک ]

دوید سمت اولین کوچه ای که چشمش بهش خورد ولی شانسش خوب نبود کوچه بن بست بود ، فردی که تا اینجا داشت دنبالش میکرد با پوزخند نزدیکش شد " بدن خوبی داری کوچولو " ریور گریه اش گرفته بود با اینحال نمیخواست خودشو ببازه دستاشو مشت کرد " نزدیکم نشو " مرد پوزخند زد و بهش نزدیک تر شد " از چی میترسی کوچولو ، من که کاریت ندارم " قلب ریور رسما داشت مثل گنجشک میزد " لطفا .... لطفا بهم آسیب نزن " گریه اش شدید تر شد ، نمیدونست جمله ای که گفته بود چیش تحریک بر انگیز بود که باعث شد مرد بهش حمله ور شه .
و اون آخرین باری بود که تونست آسمون رو ببینه...
[ اتمام فلش بک ]

با یادآوری خاطراتی که یادش اومد مصمم تر شد که پسر رو به روش رو آروم کنه ، براش اهمیتی نداشت که چقدر سختشه حرف بزنه " *نمیزنم آسیب بهت ، منم مثل خودتم ، نگاهم کن قول میدم نزنم آسیب بهت " صداش آروم بود همین باعث شد که پسر کوچکتر بهش اعتماد کنه و آروم سرشو بالا بیاره ، با دیدن کبودی های ریور و چشم های قرمزش که مشخص بود میخواسته گریه کنه پسر‌ کوچکتر شوک زده آروم گرفت.

ریور با دیدن حالات پسر و لباس هایی که شبیه لباس های خودش بود با این تفاوت که نو بودند متوجه شد که پسر تازه وارد همچین مکانی شده.

ریور میخواست باز هم چیزی بگه ولی نمیدونست چی بگه یا چی بپرسه که باعث شه پسر بیشتر اروم بگیره پس با معرفی خودش شروع کرد " ریور اسم منه ، اسم تو؟ "
پسر متعجب به فرد رو به روش که خودش رو ریور معرفی کرده بود و انگار توجهی به کبودی های روی بدنش نداشت خیره شد هق هق اش بند اومده بود
" اسم من " یکم مکث کرد " اسمی ندارم. "

ابروهای ریور بالا رفتن " چی؟ "
صدای پسرک بی حس شد " اسمی ندارم "

ریور تصمیم گرفت حرفش رو بپذیره و سرش رو به علامت تایید تکون داد میخواست بپرسه که - چی باید صدات کنم؟ -
ولی قبل ازینکه بخواد چیزی بگه صدای پسر رو شنید ولی ایندفعه بی حس نبود " خواهر کوچکترم ، برادر صدام میزنه ، وقتی به دنیا اومدم مادرم فوت شد "
ریور حس کرد که پسر نیاز داره بیشتر حرف بزنه ولی انگار جلوی خودشو میگیره برای همین پرسید
" بعدش؟ "
پسر مکث طولانی ای کرد
" بعد از چند روز پدرم ازدواج کرد و چند سالی نگذشت که پدرم و مادر ناتنیم بچه دار شدن ، پدرم من رو نمیخواست و مادر خواهرم هم خواهرم رو نمیخواست "
پسر بیشتر جمع شد تو خودش ریور اروم نزدیکش شد و کنار پسر نشست
" و؟ "
باز هم یه مکث طولانی
" حتی به خودشون زحمت ندادن که برامون اسم بزارن ، من برای خواهرم اسم گذاشتم ولی کسی نبود که برای من اسم بزاره در نتیجه اسمی ندارم "
ریور آرزو میکرد که کاش اسم های زیادی بلد بود که بتونه برای پسر آسیب دیده کنارش اسم انتخاب کنه ولی اون ۷ سال بود که هیچ اسمی نشنیده بود .
-------------------------------
*چون مدت هاست حرف نزده خیلی درست نمیتونه جمله بندی کنه از قصد جمله هاشو قاطی پاتی نوشتم ، اشتباه تایپ نیستن.

'𝙔𝙤𝙪 𝙀𝙖𝙧𝙣𝙚𝙙 𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙁𝙧𝙚𝙚𝙙𝙤𝙢Where stories live. Discover now