ریور فکر کرد که اگر ازش بپرسه چه اتفاقی افتاده ممکنه یادآوریش براش خوب نباشه ولی الان که کمی حرف زده بود ریور فکرشو کنار زد چون خودش بعد از تجربه اولش دوست داشت یکی ازش بپرسه که چه اتفاقی افتاده ، حرف زدن دربارش دردناک بود ولی بهتر از سکوت بود ، بهتر ازین بود که تنها چیزی که بتونی باهاش حرف بزنی چهار دیواری های اتاقت باشن." حس میکنم حرف زدن درباره اتفاقی که قبل ازینکه بیارنت توی این سلول افتاده بهت کمک کنه "
وقتی دید پسر کنارش جوابی نمیده ترجیح داد یکم بیشتر حرف بزنه
" من دوست داشتم اولین تجربه دردناکم رو یکم بعدش برای یک شخص زنده تعریف کنم ولی "
ریور مکث کوتاهی کرد " ولی کسی رو نداشتم " درد توی صداش جملاتش رو دردناکتر از حد عادی میکردند.
ریور چند دقیقه به پسر کنارش زمان داد تا بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه
" خواهرم ... خواهر کوچیکترم خونه منتظرمه "
بازهم مکث " باید زودتر برگردم " صدای پسر کنارش بغض آلود شده بود؛ شاید این چیزی بود که ریور نمیتونست درک کنه هرچی نباشه دو برادر بزرگتر خودش این افراد رو فرستاده بودن دنبالش و به جاش پول دریافت کرده بودند .پسر کوچکتر وقتی سکوت ریور رو دید تصمیم گرفت ادامه بده ، عادت نداشت با کسی درباره اتفاقاتی که براش میافتادند حرف بزنه
" سرما خورده بود ، محلمون جای خوبی نیست ... مجبور شدم خونه تنهاش بزارم و برم دارو بگیرم ، قبل ازینکه به داروخونه برسم توی یکی از کوچه ها یه چیزی به سرم برخورد کرد ..... یا بهتره بگم یکی از قصد یه چیزی رو توی سرم زد ، وقتی به هوش اومدم توی یه اتاق عجیب با یه سری ادمای عجیب تر از اتاق بودم "ریور خوب اون اتاق و به یاد داشت ، سومین تجاوزی که بهش شده بود توی همون اتاق بود با حضور برادر های لعنتی خودش!
جدای یادآور شدن اون اتفاق براش که باعث شد تنش بلرزه ؛ امید داشت که همچین اتفاقی برای پسر کوچولوی کنارش نیافتاده باشه.
ریور آروم سر تکون داد " خب؟ "
" بدنم رو چک کردن و ... " لباش رو روی هم فشار داد ، چشمای باریک قشنگش پر از اشک بودن ، اروم نفس عمیقی کشید که اشک هاش رو پس بزنه نگاه ریور کم کم رنگ استرس و ناراحتی به خودش گرفته بود.
پسرک یجورایی حدس میزد فرد کنارش داره به چی فکر میکنه پس لازم دونست این رو اضافه کنه " بعدش آوردنم اینجا "
ریور به شدت آروم نفس حبس شده از استرسش رو بیرون فرستاد ولی به هرحال پسر کوچکتر صداش رو شنید.
ریور نمیدونست باید بعد ازین که یکی باهات حرف میزنه چطوری رفتار کنی ، رفتاراش به شدت ناشیانه بودن و حق ام داشت ولی یه چیزی رو خوب میدونست ، نمیتونست اجازه بده پسر کوچکتر اینجا بمونه ، نه وقتی که خواهر کوچکترش بهش نیاز داشت ، نه وقتی که هنوز فرصت داشت که تماما آلوده این اتفاقات نشه .
------------------------
خوشحال میشم نظر و ووت بدید ♡
YOU ARE READING
'𝙔𝙤𝙪 𝙀𝙖𝙧𝙣𝙚𝙙 𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙁𝙧𝙚𝙚𝙙𝙤𝙢
Romanceدوید سمت اولین کوچه ای که چشمش بهش خورد ولی شانسش خوب نبود کوچه بن بست بود ، فردی که تا اینجا داشت دنبالش میکرد با پوزخند نزدیکش شد " بدن خوبی داری کوچولو " ریور گریه اش گرفته بود با اینحال نمیخواست خودشو ببازه دستاشو مشت کرد " نزدیکم نشو " مرد پوزخ...