part 6

23 6 8
                                    


یک دست لباس دقیقا مثل لباسی که الان تنشون بود پرت شد توی صورت ریور
" هی هرزه مشتری داری ، زود حاضر شو "
ریور نگاه غمگینی به مرد مقابلش انداخت و طرف جوابش رو با یه پوزخند چندشی داد
" بهتره بگم چند تا مشتری داری کوچولو "

ریور چند ثانیه تو سکوت نگاهش کرد تا لحن چندش آور مرد به لحن بیش از حد عصبی تغییر پیدا کرد
" عجله کن بچ "
ریور بازم چیزی نگفت؛ پسر کنارش کم کم داشت از مکالمه شکل گرفته بینشون میترسید ، چرا ریور چیزی نمیگفت؟

مرد چشماشو ریز کرد و با عصبانیت به ریور خیره شد و بعد از چند ثانیه پوزخندی زد
" اوه میخوای برم بیرون ؟ "
ریور اروم سرش رو به علامت مثبت تکون داد
" بله اقا "

هر قدمی که مرد به سمت ریور برمیداشت تن راوبر یه لرز کوچولو میرفت و قلبش تند تر به تپش می افتاد.

مرد وقتی به جلوی ریور رسید ایستاد و چند ثانیه از بالا با نگاه به شدت تحقیر آمیزش بهش خیره شد

" بدن کوچیکت زیر کلی آدم بوده ، و خیلی آدم های دیگه فقط از دیدن فیلم های بدنت لذت بردن ، اینکه من بخوام بدنت رو ببینم اذیتت میکنه لیتل بچ؟ "

زنجیر قلاده ریور رو گرفت ، بعد از یه دور چرخوندن دور دست خودش به سمت بالا کشید .

نفس راوبر تو سینه اش حبس شد دوست داشت یکاری کنه ، از چهره ریور مشخص بود که داره تلاش میکنه دردی که داره رو توش صورتش ابراز نکنه ولی راوبر متوجه بود که اذیته.

مرد بیشتر روی صورت ریور خم شد
" میخوای خودمم به یکی از مشتریات اضافه شم کوچولو؟ شنیدم صدای ناله های پر از دردت خیلی زیباست "
ریور باز هم سکوت کرد انگار حتی اگر میخواست هم نمیتونست چیزی بگه ، نمیدونست چی بگه ، اگر چیزی میگفت و مثل قبلا بیشتر درد میکشید چی؟

قلاده اش بیشتر کشیده شد
" زبون نداری هرزه؟ "
پوزخند کثیفی زد
" هه هرچند یادم نبود حق حرف زدن نداری "
تنها کاری که ریور میتونست بکنه این بود که تلاش کنه بغضش رو پس بزنه.

" ولش کن " با شنیدن صدای راوبر سرش برگشت به سمت پسر کوچکتر

- پسر کوچکتر نباید چیزی میگفت ، اگر بلایی سرش میاوردن چی ؟ نه...-

" اوه یه هرزه دیگه که میخواد یه هرزه دیگه رو نجات بده چه صحنه جذابی! "

زنجیر قلاده ریور رو محکم پرت کرد تو صورتش که باعث شد ریور دیگه نتونه ظاهرشو حفظ کنه " آی ... " دستشو روی چشمش گذاشت ، زنجیر به چشمش خورده بود ...

شخص چهارمی از پشت در شروع به حرف زدن کرد
" ما حق نداشتیم باهاشون درگیر بشیم یادته؟ "

مرد پشت در پوزخند صدا داری زد " برای خودت دردسر درست نکن ، متیو "

صداش برای ریور آشنا بود ولی درد چشمش نمیزاشت تمرکز کنه مردی که متیو خطاب شده بود شروع به حرف زدن کرد
" اوپس مثل اینکه هرزه مورد نظرمون کور شده "
یقه لباس راوبر و گرفت و به سمت بالا کشیدش
" چطوره دوست پسرش رو ببریم ؟ "

تن راوبر به شدت میلرزید زبونش قفل کرده بود نمیتونست چیزی بگه ؛ ریور با شنیدن این حرف در عرض یک ثانیه دردشو فراموش کرد و دستشو از روی چشمش برداشت و ناخوداگاه شروع به حرف زدن کرد
" نه ، میتونم ببینم "
با تمام سرعتی که ازش برمیومد لباسش رو عوض کرد ، حتی اهمیتی نمیداد که مرد همچنان رو به روش ایستاده
" حاضرم "
روی پاهاش به هر سختی ای که بود ایستاد
" بریم "

مرد با پوزخند راوبر رو روی زمین پرت کرد و به سمت ریور راهشو کج کرد با رسیدن بهش سیلی محکمی توی گوشش کوبید " تو . حق . حرف . زدن . نداری . هرزه . کوچولو . یادت . باشه "

ریور بغض توی گلوشو قورت داد
" بله آقا "
چشمش درد میکرد و تار میدید ، گوشش سوت میکشید ، گونه اش میسوخت .

حتی فکر به اینکه الان باید به چند نفر هم همزمان سرویس میداد اذیتش میکرد، قبل از خارج شدنش از اتاق نگاه کوتاهی به راوبر انداخت ، با ته مونده انرژیش لبخندی بهش زد و از اتاق خارج شد .
×
×
×
×
راوبر شک زده به جایی که چند لحظه پیش ریور ایستاده بود خیره شد .

نمیتونست جلوی فکر کردن به اینکه ریور ۷ سال تو این جهنم دره بود رو بگیره ... چطوری با همه اینا کنار اومده بود ؟ باید یکاری براش میکرد ولی چکاری ازش برمیومد؟ پتوی روی زمین رو توی بغلش گرفت .
---------------------------------
امیدوارم که دوستش داشته باشید و لذت ببرید از خوندنش {♡}

'𝙔𝙤𝙪 𝙀𝙖𝙧𝙣𝙚𝙙 𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙁𝙧𝙚𝙚𝙙𝙤𝙢Where stories live. Discover now