روی کاپوت ماشین دوست داشتنیش دراز کشیده بود و درحالی که به ستاره ها خیره بود کمی از آبجوش نوشید
"یعنی الان کجایی فرشته من؟ "
خیره به آسمون زمزمه کرد و آهی کشید, چند روز از ملاقاتش با کستیل میگذشت و حتی یک لحظه هم نمیتونست تصویرش رو از جلوی چشماش دور کنه
اون بالهای درخشان و زیبا, چشمای نورانی و آبی مطلقی که مثل جواهر میدرخشید...
حتی موقع خواب هم کس رو میدید و قلبش از خوشحالی پر میشد,
گاهی فکر میکرد دیونه شده, توهم زده اما کس زیبا تر از چیزی بود که حتی ذهنش بخواد بسازه....
اون واقعا یه فرشته بود... احتمالا فقط یه فرشته میتونست اینقدر زیبا باشه و حضورش اینقدر حال خوب و آرامش رو به محیطش هدیه بده...دین باور داشت با فرشتش ملاقات داشته اما ذهنش پر از سوال بود, یعنی فرشته ها واقعی هستن؟ پس یعنی خدا هم وجود داره.... چطور باید باور میکرد اتفاقات خوب هم ممکنه رخ بده وقتی تمام زندگیش رو تو فاجعه پشت سر گزاشته....
اما بزرگترین سوال دین این بود بازم میتونه کس رو ببینه؟ نکنه اون تنها ملاقاتشون بوده و دیگه شانس دیدن اون فرشته زیبا رو نداره...
همون طور که به این موضوع فکر میکرد و قلبش پر از غم میشد صدای آشنای بال های کس تو گوشش پیچید, از جا پرید و با دیدن کس که کنارش روی کاپوت ایمپالا نشسته بود و بالهای زیباش اطرافش توی هوا هاله ی درخشان و زیبایی ساخته بودن نفسش بند اومد, کس با لبخند نگاش میکرد اما حس عجیبی تو چشماش بود که دین نمیتونست درکش کنه
-باورم نمیشه بازم میبینمت....
دین با نفسی که هنوز از هیجان بالا نیومده بود بسختی گفت و کس جواب داد
+گفته بودم بازم بهت سر میزنم...
-مگه تو فرشته من نیستی؟ پس چرا همیشه کنارم نیستی؟ چرا مدام تنهام میزاری...کس به زیبایی خندید و دین بیشتر شاکی شد
-تو مثلا فرشته ی نجاتمی... اگر اتفاقی برام بیوفته چی؟ تو اصلا میتونی برای کمک بیای؟کس کمی خودش رو بسمت دین کشید و آروم صورتش رو نوازش کرد
+من همیشه مراقبت بودم... از روزی که به دنیا اومدی کنارت بودم... هیچ وقت نزاشتم صدمه جدی ببینی... هر بار بسرعت شفات دادم... هر بار که به شکار میرفتی من قدم به قدم کنارت بودم.... هیچ وقت نزاشتم هیچ موجودی بهت صدمه بزنه... هیچ وقتم نمیزاشتم.... ولی تو روحت رو فروختی....نمیتونستم جلوت رو بگیرم... تو یه معامله بزرگ کردی و من نمی تونستم جلوی اون سگ ها رو بگیرم....نفس های دین به کندی جابجا میشد غرق نوازش آروم کس و انگشتای کشیده و زیبایی که کنار صورتش میلغزید و حس محشری بهش میداد بود , با هر جمله کس یاد اتفاقای عجیبی میوفتاد که موقع هر شکار پیش میومد... اولین سالهای شکارش خیلی ناشی و بی تجربه تو دل خطر میرفت , حتی شکارچی های بزرگ و کار کشته هم با کوچکترین اشتباه از بین میرفتن اما دین هر بار از پس تمام ماموریت هاش بر میومد, حتی گاهی که خودش هم فکر میکرد دیگه کارش تمومه یه اتفاق عجیب میوفتاد و شانس بزرگی میاورد.... حالا میفهمید چطور از پس همه چی بر اومده, همه چی بخاطر کستیل بود....
+قول بده دیگه هیچوقت کاری نکنی که نتونم نجاتت بدم...
کس با دلخوری گفت و دین رو از افکارش بیرون کشید ،-ولی من خیلی درد کشیدم... مرگ مادرم, زندگی کابوس وارم... یه برادر بزرگتر بودم که همه چی رو دوشش بوده.... این همه بدبختی... پس چرا اون موقع نبودی چرا اینارو تغییر ندادی؟
دین خودشم نمیدونست چرا یهو اینقدر عصبانی و طلبکار شد, حالا که میدونست فرشته و خدا هم وجود دارن نمیفهمید چرا خودش و بقیه آدما باید اینقدر سختی بکشن+این سرنوشتت بود دین... من نمیتونستم تغییرش بدم ولی میتونستم مراقبت باشم...
کس با آرامش زمزمه کرد و دین با عصبانیت از روی کاپوت ماشین پایین پرید
-سرنوشت؟ ببینم اگر خدا وجود داره چرا باید با ما اینکارو بکنه؟ چرا باید سرنوشت من اینطور باشه؟ اصلا چرا یه گوشه نشسته و هیچکاری نمیکنه؟ مگه این همه سختی و بدبختی رو نمیبینه؟+معلومه که پدر هست... و انگار تو اصلا نمیشناسیش دین...
کس با اخم گفت و بالهاش رو باز کرد تا بره که دین سریع بسمتش اومد
-صبر کن... نمیخوام بری....+مجبورم برگردم...
کس با لخند گفت و دین دستش رو گرفت
-از حرفام ناراحت شدی؟ متاسفم... تو که میدونی چه زندگی سختی داشتم ... تنهام نزار... خواهش میکنم نرو ...کس لبخند پهنی زد و بال هاش رو اطراف دین پخش کرد, دین چند لحظه مات حلقه ی بالهای کس که اطرافش بودن شد , عطر مست کننده ی بهشت و گل هاش رو از وجود کس حس میکرد و محکم تر دست کس رو میفشرد تا نگهش داره...
-من همش منتظر بودم که بازم ببینمت
همون طور دست کس رو محکم گرفته بود گفت و کس پشت دستش رو نوازش کرد
+اوضاع پیچیده تر از چیزیه که فکر میکنی دین... داره اتفاقات عجیبی میوفته... حس میکنم همه چی داره عوض میشه... من مجبورم برگردم به بهشت اما بازم برای دیدنت میام...کمی خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد
+کافیه برام دعا کنی من صدات رو میشنوم....دین که با نگرانی به چشمای زیبای کس خیره بود یکدفعه دستش تو هوا موند و شاهد ناپدید شدن فرشتش تو یه لحظه شد, قلبش با رفتن کس پر از درد شد و با عصبانیت دست مشت شدش رو به کف دست دیگش کوبید
این دومین باری بود که کس رو میدید اما نتونسته بود حرفا و سوالایی رو که آماده کرده ازش بپرسه و باهاش بیشتر حرف بزنه ....
YOU ARE READING
supernatural
Fanfictionکیا داستان های قبلی رو خوندن و دوست داشتن؟ این یکی رو از دست ندیدن, کاملا فانتزی و دلبره یه فرشته نگهبان که عاشق یه شکارچی میشه و همه چی رو بهم میریزه , اصل داستان بر مبنای سریاله, اما سریالی که باید میدیدم نه اونی که ساختن ... 💙💚 بخشی از داس...