با رسیدن به بانکر بازوی کس رو رها حرکت و بی توجه به سم و فرشتش بسمت آشپزخونه رفت تا مشروب بیاره,
سم ضعف و حال بد کس رو حس میکرد, شونش رو گرفت و نگران تو صورتش خم شد
*شفای من و برگشتن به اینجا خیلی ازت انرژی گرفته... متاسفم...+من خوبم سم... فقط... نگران دینم....
کس بسختی گفت و سم که خودشم هم حس بدی داشت نگران گفت
*بخاطر اون نشان و خنجر درسته؟+دین انگار عوض شده سم....
به آرومی زمزمه کرد و سرش و پایین انداخت, نمیتونست بقیه حرفاش رو بلند بگه, نمیدونست چطور توضیح بده, دین همیشه مراقب و نگرانش بود اما حالا مثل سنگ شده بود و بهش توجهی نمیکرد , نمیدونست چرا اینطور شده, حتی دین هم نمیفهمید چرا اینطور شده, نمیدونست حالا نیرو و انرژی ای تو وجودش درحال رشده که خیلی تاریکه و درست مقابل ذات پاک کستیله, هیچ کدوم نمیدونستن تضاد بزرگی که تو باطنشون ایجاد شده داره شکاف بزرگی تو رابطشون درست میکنه-باید جشن بگیریم... ما دنیا رو نجات دادیم...
دین با خوشحالی گفت و بطری مشروب رو تو هوا نشون داد
کس بی توجه بهش با قدم های آرومی بسمت راهرو رفت تا به اتاقشون برگرده,
*کس...صدای نگران سم رو شنید و بهش لبخند زد
+میرم استراحت کنم... شما خوش باشید ...نگاهی به صورت خنثی دین انداخت و به راهش ادامه داد, سم سعی کرد دنبالش بره ولی با اشاره دین برگشت
-ولش کن بزار بره...
*حالش خوب نبود....
-بیخیال... بیا جشن بگیریم , مثل همیشه خودمون دوتا...
دین استکان هاشون رو پر کرد و یکیش رو دست سم داد, مشروبش رو یک نفس سر کشید اما سم فقط یک جرعه خورد و با نگرانی به نشان روی دست دین خیره شد
*دین... حالت خوبه؟ این نشان...-هیچی نیست مثل یه تتوی بی اهمیته.... بیخیالش...
با بیخیالی گفت و دوباره مشروبش رو سر کشید ,اونقدر نوشیده بود که سرش سنگین بود و بدنش داغ شده بود, سم که حالش بهتر بود بلند شد و دست دین رو دور گردنش انداخت
*همیشه منتظر بهونه ای تا مثل سگ مست کنی...سم با پوزخند گفت و دین رو بطرف اتاقش کشید , کس رو تخت دین نشسته بود و با بازشدن در از فکر بیرون اومد
سم دین رو روی تخت انداخت و از اتاق بیرون رفت,
دین که حسابی مست بود بسمت کس چرخید و سرشو تو بالهاش که روی تخت افتاده بود فرو برد نفس عمیقی کشید-بوی خوبی میدی....
کس بالهاش رو عقب کشید و از روی تخت بلند شد, دین با حرکت سریع کس سرش به عقب پرت شد و عصبی سرجاش نشست
-چه مرگته؟کس کمی با حیرت به دین نگاه کرد و دین چشماش رو چرخوند
-میگم چت شده؟+چرا مایکل و زکریا رو کشتی؟ تو قرار بود با اون خنجر فقط لوسیفرو بکشی....
کس با عصبانیت گفت و دین نگاه بدی بهش انداخت
-برای جمع کردن خرابکاری های تو مجبور شدم...+چی؟
-تو نمیتونی یه کار ساده رو درست انجام بدی...تقصیر تو بود که زکریا اومد سراغمون ....
دین تقریبا داد زد و کس با چشمای پر شده گفت
+من رفتم تا سمو پیدا کنم ,خودت گفتی....-و نفهمیدی زکریا دنبالته؟
دین دوباره با عصبانیت پرسید و کس سرش رو پایین انداخت تا دین اشکاش رو نبینه-نفهمیدی همه ی اینا هم نقشه ی اون بوده... اون لعنتی میخواست که قیامت بشه ...حقش بود بمیره...
+مایکل چی...
کس با بغض گفت و دین با لحن تاریکی گفت
-هر فرشته یا موجودی که بخواد زمین رو از بین ببره حقشه که بمیره....کس چند لحظه با ناباوری به دین نگاه کرد, لحن تاریک و ترسناکش حسابی نگرانش میکرد
+تو فرق کردی... تو همون دین من نیستی....
کس با بهت زمزمه کرد و دین پوزخند زد-شاید ... حالا برو بیرون ...میخوام بخوابم خسته ام....
دین با بی تفاوتی گفت و خودش رو روی تخت پرت کرد, کس باور نمیکرد دین بیرونش کرده, تا حالا بجز اتاق دین اتاق دیگه ای نرفته بود, با قدم های آرومی بیرون رفت و درست تو اتاق کناری دین روی تخت نشست
+دین....آخه تو چت شده...
با بغض زمزمه زد و زانوهاش رو بغل کرد, حس تنها ترین موجود جهان رو داشت, کسی که نه میتونست برگرده به خونش و نه میتونست تو خونه جدیدش شاد باشه
YOU ARE READING
supernatural
Fanfictionکیا داستان های قبلی رو خوندن و دوست داشتن؟ این یکی رو از دست ندیدن, کاملا فانتزی و دلبره یه فرشته نگهبان که عاشق یه شکارچی میشه و همه چی رو بهم میریزه , اصل داستان بر مبنای سریاله, اما سریالی که باید میدیدم نه اونی که ساختن ... 💙💚 بخشی از داس...