توی جاده بسرعت بسمت پنسیلوانیا میروند, این روزا اینترنت و اخبار پر شده بود از اتفاقات عجیبی که فقط یه هانتر میتونست درک کنه چه نیروهای شومی میتونه پشتشون باشه,
آدم های زیادی تخسیر شده بودن و دین تاحالا همچین وضع افتضاحی رو ندیده بود, بقیه دوستاش و شکارچی ها مدام زنگ میزدن و گزارش های عجیبی میدادن, دین درست نمیدونست چه خبر شده اما حس میکرد اتفاقات عجیبی داره میوفتهیکدفعه صدای بالهای فرشتش تو گوشش پیچید و دین با حس اینکه ینفر کنارش نشسته هول شده پاش رو روی ترمز گزاشت, ماشین با بی تعادلی لغزید و بطرز خطرناکی وسط جاده متوقف شد
+سلام دین...
کس با بیخیالی گفت و دین کلافه نفسش رو بیرون داده
-کس.... خدایا....
درحالی که هنوز حرص میخورد برگشت و به صورت خنثی و بی خبر کس نگاه کرد, عطر خوش فرشتش ماشینش رو پر کرده بود و چشمای زیبای کس تو تاریکی مثل الماس میدرخشید
+چرا بنظر عصبی هستی دین؟
کس با اخم های گره خورده پرسید و دین یکدفعه لبخند زد, اون فرشته حسابی عجیب بنظر میومد و انگار زندگی آدما رو خوب درک نمیکرد-نه دیگه نیستم... حالا که اینجایی خوشحالم...
کس لبخند زد و به اطرافش نگاه کرد
+داری کجا میری؟-میرم یه جایی که اتفاقات عجیبی افتاده, باید بفهمم چه خبر شده...
+بازم شکار؟
کس بسادگی پرسید و دین سری تکون داد
-البته...+ کی میرسی؟
-چیز زیادی نمونده ,کمتر از یک ساعت دیگه...
دین درحالی که دوباره ماشین رو روشن میکرد گفت و کس نفسش رو بیرون داد
+خیلی طول میکشه , تو همیشه تو راه بودی و من حوصلم سر میرفت, برمیگشتم بهشت و تا تو برسی به جایی که میخواستی حسابی بازی میکردم...-خب... گمونم در مقایسه با بالهای تو که در عرض چند ثانیه هرجا میخوای میبرنت ببیبی من زیادی کنده...
دین درحالی با فرمون ایمپالاش رو آروم نوازش کرد گفت و کس نا خواسته اخم پر رنگی کرد
+همیشه برام عجیب بود چرا اینقدر این ماشین رو دوست داری...-فکر کنم درک کنی... حس من به بیبی مثل حس تو به بالهات میمونه...
کس ابرویی بالا انداخت و از شیشه به بیرون خیره شد میدونست باید حقیقت رو به دین بگه , اما نمیدونست دین چه واکنشی نشون میده و حسابی نگران بود
-راستی کس... تو از برادرم سمی خبر نداری؟ از وقتی برگشتم نمیتونم پیداش کنم...+نه... نمیدونم...
کس درحالی که فکرش مشغول بود جواب داد و دین کلافه پرسید
-راهی نیست که پیداش کنی؟
+نه, چه راهی؟
-نمیدونم, خب تو یه فرشته ای... حتما یه قدرتایی داری...
+من فقط میتونم تو رو بین همه آدمای زمین پیدا کنم, چون فرشته توام ...دین ناخودآگاه لبخند زد, هر بار که کس میگفت فرشتشه قند تو دلش آب میشد, از اینکه کستیل رو داره احساس خوشبختی میکرد , اینکه همه ی عمر یکی رو داشته که مراقبش بوده قلبش پر از شادی میشد
با دیدن صحنه عجیبی بیرون از جاده سرعتش رو کم کرد, جایی خارج از جاده و بین دشت , آتیش و دود غلیظی بلند شده بود
سریع کنار جاده ایستاد و و از ماشینش پیاده شد, اسلحش رو آماده کرد و با احتیاط جلو رفت
بنظر تو این محدود یه درگیری وحشیانه اتفاق افتاده بود, دین جسد های زیادی روی زمین میدید , بیشترشون جسم های تخسیر شده توسط شیطان بودن و دین با حیرت به زخم هایی که باعث مرگشون شده بود نگاه میکرد,
کشتن شیطان همیشه کار سختی بود و با جون کندن یه خنجر که میتونست شیطان درون یه جسم رو نابود کنه پیدا کرده بود, اما حالا میدید کسایی که این شیطان ها رو کشتن بنظر سلاح های خوبی دارنبین جسد ها حرکت میکرد و با دقت بررسیشون میکرد که متوجه کستیل شد, کنار یکی از جسد ها بی صدا روی زمین نشسته بود , آروم جلو رفت و به اون موجود عجیب خیره شد, اون با بقیه خیلی فرق داشت, یجور معصومیت و چهره نورانی داشت و دین وقتی نزدیکتر شد متوجه اون رد های عجیب شد, رد های بزرگی مثل بال های کستیل اطراف اون موجود بود, انگار بالهاش سوخته بودن و خاکسترش روی زمین ردی بجا گزاشته بود
چند لحظه ایستاد و با تعجب به اون جسم بی جون خیره شد که متوجه حال بد کس شد, شونه هاش میلرزیدن و بدنش حسابی بی حال بنظر میرسید, دین چند قدم جلو رفت و لهه شدن دونه های ریزی رو زیر پاش حس کرد,
با حیرت به دونه های مروارید درخشانی که زیر پاش غلت میخورد نگاه کرد و آروم بسمت کس خم شد , اشک های درخشانش آروم روی گونش لیز میخورد و موقع سقوط روی زمین تبدیل به مروارید میشد , این دردناک ترین چیزی بود تا حالا دیده بود, اشک های فرشتش که حسابی غمگین بنظر میرسید, دلش طاغت نداشت اینطور ببینتش سریع جلو رفت و کس رو بسمت خودش کشید
-کستیل چی شده؟+اون یه فرشتست...
دین دوباره به چهره ی زیبای و معصوم اون موجود نگاه کرد , دیدن یه فرشته ی مرده صحنه خیلی تلخی بود کس رو تو بغلش کشید و با عطر خوش موهاش ریه هاش رو پر کرد
-متاسفم...
+تقصیر منه.... همش تقصیر منه....
کس با عذاب وجدان نالید و دین ابروهاش رو گره زد
-منظورت چیه؟
کس سرش رو بالا آورد و درحالی که صورتش رو پاک میکرد زمزمه کرد
+باید باهات حرف بزنم...
YOU ARE READING
supernatural
Fanfictionکیا داستان های قبلی رو خوندن و دوست داشتن؟ این یکی رو از دست ندیدن, کاملا فانتزی و دلبره یه فرشته نگهبان که عاشق یه شکارچی میشه و همه چی رو بهم میریزه , اصل داستان بر مبنای سریاله, اما سریالی که باید میدیدم نه اونی که ساختن ... 💙💚 بخشی از داس...