Damm Jahny

1.3K 108 6
                                    

الکس، دامن پف دار و عظیم الجثه اش را بالا گرفت و شروع کرد به دویدن. بین راه برگشت و خدمتکارانش را دید، که برای پیدا کردنش اطراف را نگاه میکردند. لبخند پیروزمندی زد و به دویدن ادامه داد. روی دسته های راه پله نشست و به کمک دامنش توانست خیلی راحت پلکان مارپیچ را تا پایین سر بخورد. اما ناگهان به مردی که سطل های رنگ در دستش بود، برخورد کرد. سطل ها برعکس شد و لباس هردو را رنگی کرد.  الکس با عصبانیت بلند شد و به مرد گفت: جلوتو نگاه کن!
مرد جوان نگاهی عصبانی به الکس انداخت و بلند شد تا جوابش را بدهد. لباسش پر از لکه های نارنجی و ابی بود و روی موهای طلایی اش دانه های سفید و بنفش ریخته بود. پسر دهانش را باز کرد اما فریادی اورا از جا پراند.
+ شاهدخت!!
الکس با ترس برگشت و خدمتکارانش را دید که به سمتش میدوند.
الکس لعنتی زیر لب فرستاد و اماده شد تا به دویدن ادامه دهد اما دست تنومندی دور بازویش حلقه شد و نذاشت حرکت کند.  الکس خودش را تکان داد تا از دست شوالیه ی لجبازش ازاد شود. برگشت و خدمتکارش را دید که بهش نزدیک تر ونزدیک تر میشود.
الکس ملتمسانه به شوالیه نگاه کرد و گفت: خواهش میکنم جانی! میخوان مجبورم کنن تو کلاس لاتین شرکت کنم.
جانی با جدیت سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: شاهدخت الکساندر! تا کی میخوای از زیر وظایفت در بری؟
الکس دستش را محکم تر کشید اما خوب میدانست نمیتواند از دست های پرقدرتش خلاص شود.
بالاخره خدمتکار الکس، خودش را به سختی رساند و در حالی که نفس نفس میزد گفت: شاهدخت الکساندر مری ماندرسون! کلاس لاتین خیلی وقته شروع شده.
الکس اهی کشید و نگاه سرشار از نفرتی به جانی انداخت.
خدمتکار دستش را دور شانه ی الکس انداخت و محکم او را گرفت تا نکند دوباره فرار کند. الکس میخواست با تمام سرعت از انجا فرار کند اما نمیتوانست.  خدمتکار او را با خودش به سمت کتابخانه ی کاخ برد تا به کلاسش برسد.
الکس با نا امیدی برگشت و به جانی نگاه کرد. او یکی از ان لبخند های خرگوشی به نظر معصومش را زده بود که الکس ازش متنفر بود.
الکس برایش ادایی در اورد که جانی خندید و چشمکی زد. هیچوقت شاهدختی به ان سرکشی ندیده بود.

𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥 𝐏𝐚𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 | 𝐊𝐓𝐇 [Completed] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora