Portrait

485 83 2
                                    

تهیونگ داخل اتاق شاهدخت نشسته بود و منتظر بود تا از اتاق پروش بیرون بیاید.
بعد از سی دقیقه، الکس از در کوچکی که در گوشه ی اتاق بزرگش وجود داشت، وارد شد.
لباس حجیم ابی رنگی با اسین های پفی و یقه ی توری پوشیده بود. مو هایش را با تل قهوه ای رنگی پشت سرش بسته بود و مقدار زیادی ارایش روی صورتش انجام داده بود.
تهیونگ قیافه ی اشفته و موهای افشون و لباس های کثیف شاهدخت را بیشتر دوست داشت.
الکس با دیدن چند باره ی تهیونگ، جا خورد.
_ تو دقیقا کی هستی؟!
تهیونگ جعبه های رنگش را کنارش ردیف کرد و گفت: نقاش سلطنتی.
الکس روی مبل روبروی تهیونگ نشست و گفت: بیخیال!
و خودش را داخل مبل فرو کرد.
تهیونگ گفت: صاف بشینید شاهدخت. اکه میخواید پرتره ی خوبی داشته باشید.
_ اصلا برام مهم نیست.
+ خب باسه من مهمه. من نمیخوام شغلمو از دست بدم.
الکس تکیه اش را گرفت و صاف نشست.
تهیونگ که فهمید شاهدخت ان قصر از یک خدمتکار ساده هم بی توجه تر است، بلند شد. دست های الکس را از روی سینه اش برداشت و روی زانوهایش گذاشت. چین های دامنش را صاف کرد و سرش را تنظیم کرد.
الکس به چشم های تهیونگ نگاه کرد و گفت: یه خال زیر پلکت داری.
تهیونگ حرکت دست هایش را متوقف کرد و به الکس چشم دوخت.
+ واقعا؟!
الکس ارام سر تکان داد. دستش را دراز کرد و خیلی ارام خال زیر چشم تهیونک را لمس کرد.
تهیونگ با لمس دست های الکس، حس عجیبی پیدا کرد.
انگشت های ان دختر نرم و لطیف بودند.
ناگهان در اتاق الکس باز شد و چند خدمتکار وارد شدند.
تهیونگ و الکس سریع دست هایشان را پس کشیدند و سر جایشان برگشتند.
الکس صدایش را صاف کرد و رو به خدمتکار ها گفت: روز بخیر.
یکی از خدمتکار ها گلدان فیروزه ای رنگی از لاله های نارنجی کنار مبل الکس گذاشت و دیگری پارچه های تزئینی با رنک های مختلف روی مبل گذاشت تا ظاهر پرتره را مثلا سلطنتی تر کند.
بعد از تمان شدن کارشان، روبروی الکس ایستادند. تعظیم کردند و از اتاقش بیرون رفتند.
تهیونگ قلم مویش را برداشت و مشغول به کار شد.

بعد از نزدیک به دو ساعت، الکس خمیازه ی بلندی کشید. بدون این که حتی جلوی دهانش را بگیرد.
تهیونگ با خود فکر کرد ان شاهدخت به هیچ وجه جبهه ی اشرافی ندارد.
_ دیگه تحمل ندارم. میشه بگی چقدر دیگه باید اینجا بشینم؟
تهیونگ نگاهی به نقاشی اش کرد. فقط حاشیه ها و کمی از صورت الکس را کشیده بود. پس گفت: باید صبر کنی.
الکس نالید: بیخیال!
تهیونگ قلم مویش را به چانه اش زد و متفکرانه به صحنه ای که قرار بود نقاشی اش کند نگاه کرد.
+ یه چیزی کمه.
_ من دوساعته که روی این صندلی لعنتی نشستم بعد تو میگی یه چیزی کمه؟! خدا میدونه جقدر دلم میخواد بدمت اعدامت کنن.
تهیونگ نگاهی به گل های لاله ای که داخل گلدان بود، کرد. فهمید ان نقاشی چی کم دارد. خم شد و یک شاخه از گل ها را برداشت. شاخه را به سمت الکس گرفت و گفت: بگیرش.
الکس پشت چشمی نازک کرد و شاخه را گرفت.
پرده های اتاق تکان خوردند و باد خنکی از پنجره ها به داخل وزید. گلبرگ های لاله ها را جدا کرد و به پرواز دراورد. لاله ها داخل اتاق شناور بودند و دور تهیونگ و الکس میچرخیدند.
در ان لحظه، تهیونگ و الکس نمیتوانستند تماس چشمی شان را قطع کنند.
بالاخره تهیونگ شاخه گل را از الکس گرفت و او را گوشه ای پرت کرد.
شروع کرد به جمع کردن وسایلش و گفت: فردا ادامه میدیم. میتونی استراحت کنی.
بلند شد و سریع از اتاق بیرون رفت.
الکس از حرکت ناگهانی تهیونگ تعحب کرد اما با اشتیاق روی تختش دراز کشید و خدا رو شکر کرد که ان لحظات طاقت فرسا به اتمام رسیده اند.


تهیونگ داخل انبار بود. دراز کشیده بود و سرش را روی انبوهی از بسته های یونجه گذاشته بود.
به نقاشی نصفه ای که از الکس کشیده بود، نگاه میکرد. چیزی در ان نقاشی درست نبود. شاهدخت الکساندر، دختر زیبایی بود اما در ان نقاشی به نظر میرسید تمام زیبایی اش سرکوب شده اند.
تهیونگ با عصبانیت نقاشی را به گوشه ای پرت کرد. دست هایش را زیر سرش گذاشت و به فکر فرو رفت.
خیلی تصادفی یاد ان روز در شهر افتاد که با الکس روی اسب از ان مرد های عصبانی فرار میکرد.
تهیونگ بلند شد و کمرش را صاف کرد.
+ خودشه!
بوم جدیدی برداشت. فانوسی روشن کرد و مشغول کشیدن شد.


بعد از یک ماه زندانی بودن در اتاق، الکس بیرون امده بود و داخل راهرو های عریض قصر راه میرفت.
به نقاشی های انبوهی که از مادرش کشیده شده بود، نگاه میکرد.
مادرش با جام شرابی که در دست دارد.
مادرش در حالی که روی مبل سلطنتی اش نشسته و به امور مردم رسیدگی میکند.
مادرش در حال غذا خوردن پشت میز سلطنتی.
مادرش... مادرش.... ومادرش
الکس متوجه نمیشد ان زن چه جذابیتی برای مردم دارد.
ملکه بدون پادشاه توانسته بود ان قلمرو را از هرگونه جنگ، خشکسالی و سیل حفظ کند اما او دخترش را زندانی میکرد!
الکس نمیتوانست روزی را به یاد بیاورد که بیشتر از پنج ساعت را با مادرش گذرانده باشد.
همینطور که به پرتره های مادرش نگاه میکرد، چشمش به چیزی خورد که او را وادار به ایستادن کرد.
پرتره ی خودش!
ان نقاشی تنها چیز متفاوت در ان راهرو بود. اندازه اش دوبرابر پرتره های ملکه بود و از همه مهم تر... او متفاوت بود.
دختر داخل تصویر، روی اسب طلایی رنگی با یال های روشن، در سیاهی شب میراند و مو های قهوه ایش پشت سرش شناور بودند.
ان پرتره واقعا زیبا بود.
الکس ناخوداگاه دستش را به سمت نقاشی دراز کرد تا لمسش کند. انقدر واقعی به نظر میرسید که فکر میکرد میتواند تن اسب را حس کند اما کسی مچ دستش را گرفت.
+ هنوز کامل خشک نشده.
الکس به تهیونگ که مچش را گرفته بود، نگاه کرد.
_ این واقعا.... قشنگه.
تهیونگ مچ الکس را رها کرد و به شاهکارش خیره شد.
+ معلومه. نقاشش منم.
الکس چیشی کرد و گفت: فکر کردم قراره یه چیز دیگه بکشی.
+ اره. قرار بود شاهدخت الکساندر رو روی اون مبل بزرگ با اون لباس که توش گم میشد، بکشم. اما اون تصویر خیلی خشک و اشرافی بود. قبول نداری؟
الکس سر تکان داد.
_ حق با تو ـه.

....

𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥 𝐏𝐚𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 | 𝐊𝐓𝐇 [Completed] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora