5 : Soft Hours [M]

151 20 7
                                    

امروز روز بسیار غم انگیزی در عمارت بیونه، بارون به شدت میباره و بکهیون امروز از سرکار رفتن معافه.
صادقانه بگم، این همون روزیه که بکهیون تا اخرش حرفی نمیزنه.

"آقای بیون، ماشین امادست."

اری درحالی که منتظر ایستاده بود گفت.
بکهیون بلند شد و بدون اینکه به اری نگاهی کنه، از کنارش رد شد و سوار ماشین شد.

مثل همیشه، رانندگی به سمت قبرستون خیلی آروم بود. 

اری فقط میتونست با احساس گناه همیشگیش بی صدا صحنه ی رو به روشو تماشا کنه، اونم در درحالی که بارون شدیدی میبارید و اونو تا مغزاستخونش خیس کرده بود.

اسم مادر مرحوم بکهیون رو از روی سنگ قبر خوند.
سنگ قبر پدرش هم درست کنار مادرش بود.

بخشی از اری احساس میکرد که حتی لیاقت این رو نداره که سر قبرشون باشه، چون میدونست که خانوادش نقش مهمی تو بیرون کشیدن اجباری والدین بکهیون از زندگیش دارن.

اما این واقعیت که بکهیون بهش اجازه داد تا کنارش بایسته، افکارش رو در مورد اینکه بکهیون نمیخواد تنها باشه تایید کرد. بکهیون از تنهایی منتفر بود.

"بریم خانم اری"

دختر سرش رو تکون داد و منتظر بود تا بکهیون جلوتر از اون راه بیفته. ولی مرد موبلوند بی حرکت مونده بود.
بکهیون بی صدا کتش رو در اورد و روی لباس خیس اری کشید.
قبل از اینکه چترشو باز کنه و بالای سر هردوشون بگیره، به ارومی صورتش رو با دستمالش خشک کرد.

"سنگ قبرشون خیلی دور نیست، نه؟"

اری دقیقا میدونست منظورش چیه و وقتی که دستشو گرفت و اونا رو به محل مورد نظرش برد، بغضشو قورت داد.

اینبار به جای اینکه بکهیون جلوی سنگ قبر ها باشه، خودش رو به کناری کشید و منتظر اری موند.
مطمئنا اری میتونست تنهایی از پسش بر بیاد و بکهیون قطعا میدونست که اونقدری شایسته نیست که کنار مردمی بایسته که با خونسردی اونا رو کشته و اری رو یتیم کرده.

به محض اینکه ادای احترام اری تموم شد، هر دو با بیشترین سرعتی که میتونستن به سمت ماشین رفتن.
نمیخواستن تو گذشته ی دردناکشون و طنز احمقانه ی کنار هم بودنشون باشن و بدونن که چقدر میتونن در یک روی تمام این حس هارو تجربه کنن.

_____________

اواخر همون شب بود که بکهیون با پیژامه ش، اری رو در حال اشپزی تو اشپزخونه دید. رایحه ی آشنای غذای مورد علاقش توجه اش رو جلب کرد.

"خانم اری"

بکهیون با تعجب صداش کرد

"این غذای مورد علاقه ی مادرتون هم بود، درسته؟"
اری بدون اینکه برگرده پرسید و ابگوشت خوش طعم رامنو داخل دو تا کاسه ریخت.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: May 01, 2022 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

At Gun PointTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang