این آخرین دور بود. نباید وا بدم! سر پیچ آخر قطعا ازش رد میشم!
فرمون رو محکم تر گرفتم و پامو روی پدال گاز فشار دادم.
من با سرعت یکی شده بودم.
چشمام روی سایه ای که دویید وسط جاده قفل شد...
زمان متوقف شده بود و حتی ماشین هم دیگه حرکتی نمیکرد.
انگار دیگه کنترلش دست من نبود.خون توی رگ هام یخ زد و با تموم قدرت زدم رو ترمز.ولی فایده ای نداشت؛ اون به بدترین شکل ممکن پرت شد روی زمین. ماشین متوقف شد و سرم با شیشه جلو برخورد کرد.
پیشونیم به شدت میسوخت.دستمو روی خونی که از سرم میومد کشیدم.سرم گیج میرفت ولی اهمیتی ندادم."من...من اونو کشتم؟"
از ماشین پیاده شدم و با قدم های آروم سمت جلو حرکت کردم.
چشمام روی پسری که جلوی پاهام افتاده بود خشک شد.از سرش خون میرفت و موهای فرفریش توی خون غرق شده بود.
روی زانوهام افتادم."من...من چیکار کردم!"*فلش بک*
کارهای شرکت روز به روز بیشتر میشد و حتی بسته های قرص هم نمیتونستن به سردردهام کمکی کنن.
جلوی کلوب بار زدم روی ترمز.دیگه کار بسته! وقتشه یکم استراحت کنم.
از ماشینم پیاده شدم و یِ نگاه کوچیک بهش انداختم تا مطمئن شم جای خوبی پارک شده.
برگشتم و وارد کلوب شدم.صدای آهنگ و دودی که خیلی سریع وارد ریه هام شد...
چشمامو چرخوندم تا بتونم پسر مومشکیمو پیدا کنم.دلم براش به شدت تنگ شده بود.+آقای تاملینسون راهشونو گم کردن؟
به محظ شنیدن صداش از پشت سرم برگشتم و چشمام توی اون زُمُرد های عسلی قفل شد.
-زین!
دستامو باز کردم تا بقلش کنم ولی اون خودشو عقب کشید.با تعجب نگاش کردم و اون اخم کرد.
زین: میدونی چند ماهه که نه تماس گرفتی نه پیام دادی؟ دیگه کم کم داشتم فکر میکردم اون شرکت تو رو کشته!
با حالت قهر حرفاشو زد و باعث شد صدای خندهِ من توی کلوب بپیچه.
-زین،زین! تو خودت میدونی چقدر سرم شلوغه.من که دیوونه نیستم از عمد خودمو تو اون شرکت حبس کنم.مجبورم.
پسر مومشکی روبروم همچنان با اخم بهم نگاه میکرد.دیگه داشتم زیر اون نگاهش میشکستم.
-اوکی اوکی.قول میدم کل این هفترو با هم باشیم؟ چطوره؟
اون سکوت کرد و ادامه دادم : باشه اگه تو نمیخوای میتونم کنسلش کنم...
با دستپاچگی حرفمو قطع کرد و گفت : نه،نه!خیلی هم خوبه.
لبخند زدم و قبل از اینکه اون بخواد تکون بخوره جلو رفتم و محکم توی بقلم گرفتمش.ولی انگار اون بیشتر دلتنگ بود.دستاش جوری فشارم میداد که هر لحظه ممکن بود استخونام رو بشکنه.
-زین...تو داری بزرگ میشی!
اون ازم جدا شد و با غرور لبخند زد.
![](https://img.wattpad.com/cover/279741329-288-k884750.jpg)
YOU ARE READING
I'm A Rider [L.S]
Fanfictionجاده تاریک وسط جنگل...جایی که فقد و فقد سرعته که میتونه تعیین کنه تو برنده ای یا بازنده! لویی فقد میخواست رانندگی کنه هیچوقت فکرشو نمیکرد که پسر فرفری اینطوری خودشو بندازه وسط زندگیش و همچیزو خراب کنه! و حالا اون نمیدونه کی بوده و چی از زندگی لویی م...