اولین گل به نفع گریفیندور ثبت شد
همه خوشحال بودنتهیونگ با دقت به بازی خیره شده بود
همون موقع اسنیچ طلایی جلو چشاش ظاهر شد بعد هم به سرعت برقو باد غیب شدتهیونگ با دقت شروع به دنبال کردنش کرد.
جوینده تیم اسلایترین هم کنار تهیونگ وارد بازی شدچانیول با دقت به تهیونگ نگاه کرد
اون سال اولی نبود
در واقع یکی از دروازه بانای ماهر تیم بود
بعد از مطمئن شدن از حال تهیونگ
با پشت جاروش از دروازه محافظت کردو نزاشت توپ از دروازه رد شهصدای توی گوش جونگکوک باز شروع شد
جونگکوک دوباره عین اون شب شد
محکم مچ دست جیمینو گرفتجیمین با تعجب برگشت سمت کوک:
-حالت خوبه؟
کوک دوباره قیافش ترسناک شده بود:
-او... اون...جیمین اخم کرد:
-کی؟
سریع نامجونو صدا کرد
به همراهش یونگیو هوپو جینم اومدن کنارشونجیمین دست کوکو گرفت:
-ببین... باز اونطوری شده
نامجونو اخمی کرد رفت اون طرف کوک وایساد:
-کوک...حالت خوبهکوک به یه قسمت نامعلوم زل زده بود با همون قیافه:
-میخواد.... میخواد یه کاری کنه
هوپ به تهیونگ زل زده بود:
-وای نه... بلاجر افتاده دنبالشهمه با ترس برگشتن سمت تهیونگ
اون بلاجر رو مخ دنبال تهیونگ کرده بوداز هر طرف سمت تهیونگ حمله میکرد تا بهش ضربه بزنه
تهیونگ تا جایی که میتونست درحال جا خالی دادن بود
با صدای کوک دوباره برگشتن سمت کوک:
-حرکت کرد.... خرخر میکنه.... داره یه کاری میکنهجین تا امروز خیلی باهاشون صمیمی تر شده بود و درمورد این حالت کوکم میدونست:
-نکنه منظورش تهیونگه
نامجونو اخماشو بیشتر کرد:
-این قراره تا وقتی به حالت خودش برگرده همین حرفارو هی بزنهبرگشت سمت تهیونگ
حالا دوتا بلاجر
به جای اینکه به اون یکی جوینده حمله کنن هردو افتاده بودن دنبال تهیونگ
تهیونگ دیگه نمیدونست چیکار کنه
تا اونجایی که میتونست درحال فرار بودچانیول با نگرانیو اخم برگشت سمت سوهو که بین تماشاچیا بود
سوهو نگاهی به چانیول کرد
دوباره به تهیونگ نگاه کردبقیه درحال بازی بودن فقط تهیونگ بود که درحال فرار از دست بلاجرا دور تا دور زمین بازی میچرخید
صدای جیغو داد گروه اسلایترین تو کل زمین پیچید
همه به تخته نمرات نگاه کردن
چقدر زود اسلایترین دو گلو به نفع خودش کرد!کوک همش درحال حرف زدن بود
حرفایی که همون شبم میزدتهیونگ درحال فرار بود حواسش به جلوش نبود
نزدیک بود یا میله ها برخورد کنه
YOU ARE READING
𝑊𝒉𝑜 𝑤𝑎𝑠 𝑡𝒉𝑖𝑛𝑘𝑖𝑛𝑔?
Fanfictionداستان درمورد پسری به اسم جئون جونگکوکه که این همه سال جز افراد ماگل به حساب میومد ولی روزی نامه ای از طرف مدیر مدرسه جادوگری هاگوارتز دریافت میکنه. با ورودش به هاگوارتز کل زندگیش تغییر میکنه و اتفاقایی براش میوفته که همه جور حس داخلش هست... ترس، شج...