بعد از کلاس به بچه ها گفت که قراره بره و بعد از اون توی سالن غذاخوری قرار گذاشتن که نامجون بره اونجا.
سمت اتاق مدیر رفت
در اتاقو زد:
-بیا توبعد از وارد شدنشو صحبت کوتاه اما گرم با مدیر رفت سر اصل مطلب
بعد از اینکه گفت تهیونگ غیبش زده به اسونی تونست از چشاش وحشتو ترسو بفهمه:
-ممنون که بهم خبر دادی کیم.... حالا ازت میخوام به کسی چیزی نگیو دیگه پیگیر نشی ما خودمون پیداش میکنیمنامجون اخم کرد:
-یعنی گم شده؟؟
-وقتی نیس این احتمال ۱۰۰ درصدیه... چیز دیگه ای هم هست که بخوای بگی؟
نامجون شک داشت ولی درکمال تعجب سر تکون داد:
-نه اقا....
بعد از خداحافظی از اتاق کار مدیر خارج شد.
به محض اینکه پاشو تو سالن اصلی گذاشت تهیونگو دید کنار دوستاشه که مال گروه خودشون نیستبا تعجب زل زد بهش، همون موقع اقای مون کنارش ظاهر شد:
-مطمئنی دوستتون گم شده بود اقای کیم؟
نامجون فقط با اخم به تهیونگو زل زده بود
مدیر وقتی به نامجون نگاه کرد تونست همه چیو بفهمه:
-باشه باور میکنم... ولی ظاهرا دوستتون پیدا شدنامجون با تاسف برگشت سمت مدیر:
-مع... معذرت میخوام
اقای مون لبخندی زد:
-اشکال نداره به هرحال پیش میادنامجون لبخندی زد
مدیر دستشو روی شونه نامجون گذاشت:
-روز خوبی داشته باشی
بعد هم به سرعت غیب شد...نامجون با اخم نگاهی به تهیونگ کرد بعد هم رفت پیش بقیه:
-یعنی فقط کافی بود من به مدیر بگم بعد پیداش شه
جیمین که درحال منفجر شدن بود یکم خوشو خم کرد سمت بقیه:
-دیشب کجا بوده اصلا....جونگکوک سعی میکرد به حرفاشون توجهی نکنه خودشو با کتابش مشغول کرد
جیمین نیم نگاهی به کوک کرد:
-هوفففففهمون موقع پسری خوشگل اومد کنارشون نشست:
-ببخشید مزاحمتون که نیستم؟!
همه با تعجب نگاش کردن
از لباسش معلوم بود جز گریفیندورهیونگی یکم خودشو جا به جا کرد:
-ببینم تو مال گیرفیندوری نه؟ چرا تاحالا ندیدیمتپسر خنده جذابی کرد:
-ولی من همتونو دیدمو خوب میشناسمتون
یکم مکث کرد:
-ام.... من جینم در اصل کیم سوکجین... و خب توی اتاق بغلیمنامجون خنده ای کرد که بیشتر شبی پوزخند بود
هوپ لبخندی زد دستشو سمت جین دراز کرد:
-خوشبختم منم جانگ هوسوک ام.....جین دستشو دستشو گذاشت تو دست هوپ:
-ملقب به جیهوپ... همتونو میشناسم لازم نیس بگید
![](https://img.wattpad.com/cover/269171433-288-k553496.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝑊𝒉𝑜 𝑤𝑎𝑠 𝑡𝒉𝑖𝑛𝑘𝑖𝑛𝑔?
Hayran Kurguداستان درمورد پسری به اسم جئون جونگکوکه که این همه سال جز افراد ماگل به حساب میومد ولی روزی نامه ای از طرف مدیر مدرسه جادوگری هاگوارتز دریافت میکنه. با ورودش به هاگوارتز کل زندگیش تغییر میکنه و اتفاقایی براش میوفته که همه جور حس داخلش هست... ترس، شج...