Part Ten

1.1K 188 17
                                        

دو پسر توی سکوت کامل، چند دقیقه ای رو گذروندن و تا وقتی که ظرف خالی از سوپ بشه، جونگکوک به تهیونگ کمک کرد تا غذاش رو بخوره.
بعد از اینکه غذاش تموم شد، جونگکوک با برداشتن سینی، از لبه تخت بلند شد و با برگشتن به سمت سالن و در ورودی، دوستای تهیونگ رو دید.

صدای پسرا توی سالن پیچید و باعث شد تهیونگ هم متوجه ورود بقیه بشن:
-دیدید فکر میکردید خوابه... گفتم که بیداره
تهیونگ با دیدن دوستاش، لبخندی زد و کمی خودش رو روی تخت صاف کرد تا راحت تر بشینه.

جونگکوک سینی رو روی یکی از تخت های خالی گذاشت و با فاصله گرفتن از تخت تهیونگ، گذاشت تا پسر وقتش رو با دوستاش بگذرونه. خودش هم با برداشتن کتاب های درسیش و باز کردنش، ذهنش رو مشغول چیز دیگه ای جز اون اکیپ کرد.

کیونگسو لبه تخت تهیونگ نشست و دستش رو روی شونه سالم پسر کشید و پرسید:
-حالت چطوره؟
تهیونگ که نگاهش درحال چرخیدن بین دوستاش بود، بالاخره نگاهش رو قفل نگاه کیونگسو کرد و جواب داد:
-بهترم

بکهیون خیلی اروم جوری که فقط خودشون بشنون -در اصل جونگ کوک نشنوه- گفت:
-بایدم بهتر باشه وقتی یکیو داره که بهش میرسه
و بعد هم با چشم به کوک اشاره کرد که جواب تهیونگ چشم غره ای بهش بود. سوهو با یاداوری پسری که اون ور تنها نشسته و خودشو سرگرم میکنه، گوش تهیونگو پیچوند.
تهیونگ دادی زد دستش رو روی دست دوستش گذاشت؟
-ایییی ای هیونگ.... چرااا؟

سوهو بالاخره گوشش رو ول کرد و بعد سمت دوستش برگشت؟
-لی یه دونه مخصوص بزن پس کلش
ییشینگ هم خیلی راحت قبول کرد و دوستش رو به اون یکی دوستش فروخت و یه پس کله به تهیونگ زد اما حواسش بود که محکم نباشه

و بعد سوهو گفت:
-این بچه داره ازت مراقبت میکنه بعد تو اون کارو باهاش میکنی؟ واقعا برات متاسفم

تهیونگ به کوک نگاه کرد که خودشو مشغول درس کرده بود. دروغ چرا شاید یکم عذاب وجدان توی دل تهیونگ به وجود اومده بود، و یا شاید هم انقدری بود که پسر مدام درحال انکار و فرار ازش بود.

پسرا یکم دیگه پیش تهیونگ موندن و وقتی مطمئن شدن که دو پسری که توی درمانگاه کل روز تنها هستن، به چیزی و یا کمکی نیاز ندارن. بالاخره رفتن.

جونگکوک بعد از رفتن دوستای تهیونگ برگشت پیشش و با اشاره به غذای سرد شده روی میزش گفت:
-هنوز گشنته؟ باید بقیشم بخوری
بلند شد تا میز رو برای تهیونگ بیاره اما پسر قبل از اینکه بزاره جونگکوک حرکتی کنه، دستش رو گرفت و مانع رفتنش شد:
-نه سیر شدم
جونگ کوک کمی مکث کرد و به تهیونگ خیره شد و در اخر بیخیال غذا اوردن براش شد و روی تخت کناریش نشست. به دستاش تکیه داد و همونطور که پاهای اویزونش رو تکون میداد به کتابای کنارش نگاهی انداخت.
تهیونگ با دیدن نگاه جونگکوک به کتاب های قطور درسیش گفت:
-درس خوندن تا یه حد لذت بخشه ولی بعدش حوصله سر بر میشه

Who would've thought? Donde viven las historias. Descúbrelo ahora